#باغ_پاییز_پارت_112


-قسم به همون شیر پاکی که خوردم مادر جون در همه حال پشتیبانشم .

سر بلند کردم رو به آسمون . رو به نگاه ابی آسمون زیر لب گفتم:بابا میبینی؟ بابا ببین دارم خوشبخت میشم .

بادی پیچید و موهام رو دست خوش حرکتش قرار داد . مقنعه ام رو مرتب کردم .آسمون نغمه باد سر داده بود و پرنده های رهای باغ نغمه شادی . بهار شروع به دست زدن کرد . برگشتم و نگاهم رو بهش دوختم . با لبخند به روی تمام بدبختی ها دهن کجی می کرد . انگار داشت جشن نامزدی ما رو تبریک میگفت . به سمتش رفتم و خودم رو در آغوش دریایی از محبتش انداختم . چقدر دوستش داشتم . چقدر آشیانه امنی بود برای من . برای تنهایی هام . سرم رو از روی شونه اش بلند کرد و به چشمهام خیره شد . در نگاهش خودم رو میدیدم . پاییز رو میدیدم . چشمهاش خیس از اشک بود اما با این حال به من دلداری میداد.

-برای چی گریه میکنی؟ مگه به سروش اطمینان نداری؟

سرم رو با وحشت تکون دادم که دستم رو فشرد و گفت:

-برو پیش مامان برو ازش تشکر کن ...

نگاهم رو از صورتش گرفتم و به مامان که به ما خیره شده بود دوختم . قدمهام رو سریع کردم و به سمتش رفتم .بالای سرش وایساده بودم و منتظر اشاره ای تا خودم رو به آغوشش بندازم . دستهاش رو از هم باز کرد و من در اغوشش فرو رفتم.بوی مهربانی میداد . بوی آشنایی که دوستش داشتم. سرم رو بلند کرد و رو به سروش گفت:

-یک بار نزدیک بود از دستش بدم سروش دوباره نمیخوام این اتفاق برام بیفته.

سروش با تعجب نگاهم کرد .که ابرویی بالا انداختم و سروش با لبخندی رو به مامان گفت:


romangram.com | @romangram_com