#باغ_پاییز_پارت_111

-قول میدم اونقدر خوشبختش کنم که یاد بی محبتی مامان و بابام نیفته . براش همه کس میشم . خودم به تنهایی میشم کوه و پشتیبانش .مادر جون فقط شما اجازه خوشبخت شدن رو به من بده . به خدا اونقدر در توانم هست که بدون هیچ پشتیبانی نزارم هیچ کمبودی حس کنه .میدونم پاییز اونقدر عزیز هست که لایق بهترین هاست . اما یه نظری به دل بیچاره سروش هم بکن که داره به خاطر پاییز بی تابی میکنه ...

مامان با هق هق گفت:

-سروش به من قول بده ...

سروش سر تکون داد و در همون حال گفت:

-یه خونه خیلی ناقابل رو میخوام مهرش کنم .میخوام بندازم پشت قباله اش به شرطی که شما ما رو لایق بدونید و قدمهای محترمتون رو توتیای چشممون کنید ...

چقدر قشنگ حرف میزد .میتونستم به راحتی رضایت رو در چشمای مشتاق مامان بخونم .حالا او هم رضایت داده بود . چشم در چشم سروش دوخته بود اما نگاهش جای دیگه ای بود . انگار برگشته بود به سالهای پیش. به یاد قولهای بابا به خودش . به یاد نگاه مهربان بابا . چقدر خوشبخت بودند در این مدت. بالاخره مامان به خودش اومد و با شرمندگی سر به زیر انداخت . دوباره سرش رو رو به آسمون بلند کرد و با بغض گفت:

-خدایا به امید خودت

و بعد به من که چند قدمی دورتر ایستاده بودم نگاه کرد و با همون بغض و صدای آشنای مهربونش گفت:

-به من قول بدید همیشه پشت هم و پشتیبان همید ...

از خجالت سرم رو پایین انداختم و سروش قسم خورد :

romangram.com | @romangram_com