#باغ_پاییز_پارت_104


-نه مامان دروغ میگن پاییز هیچ تقصیری نداره .همه این موضوع ها زیر سر سروش . سروش خودش بود که به پاییز ابراز علاقه کرد و ازش خواست منتظرش بمونه .حالا شما بگو اینجا چه خبر بوده؟

نگاهم به روی وسایلی که کارگری از توی اتاق بیرون می آورد می چرخید . قاب عکس بزرگ پدر . سماور ذغالی مادر . صندوق چوبی و طرح داری که صندوقخانه لباسهای مامان و جهیزیه زندگیش بود . فرش نمدی قرمز رنگ و پشتی های قرمز با توری سفید . چند دست رختخواب و صندوق کتابهای من و صندوق کتابهای بهار . کمد چوبی چند کشوِ رنگ و رو رفته برای لباسهایمان.قابلمه های رنگ و رو رفته و ظرفهای گل سرخی مامان که جانش بیشتر دوستشان داشت. با بغض چشمم رو از یکی بر میداشتم و به دیگری میدوختم . اینها تمام زندگی ما بود . تمام سادگی زندگی ما . حالا داشت این زندگی توسط کارگری زیر و رو میشد . چشمم به روی پرده سفید روی شیشه افتاد. باورم نمیشد که باید از اون خونه دل بکنم . چقدر این باغ رو دوست داشتم ...

-سر صبحی شیون کنان اومدن سراغم . فیروزه خانم و پری دخترش و فخری خانم . با هوار و جیغ حرف میزدند و من از همه جا بیخبرم هاج و واج مونده بودم که چشونه. پری میگفت دختر ورپریده ات رو هار کردن و نون یامفت خورده دم در اورده . آروم رو به فخری خانم گفتم فری خانم چی شده؟ مشکل چیه؟ با عصبانیت دندون قروچه ای کرد و گفت که این بود مزد ما یلدا خانم؟ این بود اون همه فداکاری که در حقتون کردیم؟ نمک خوردید نمک دون شکستید؟ چرا مگه چی کم داشتید . جا واسه زندگی نداشتید؟ نونتون به راه نبود؟ راحتیتون به راه نبود . پری فریاد میکشید و به دختری که متوجه نشدم منظورش به کدوم یکی از شماهاست فحش میداد . از بین حرفهاشون فهمیدم که موضوع به سروش ربط داره . آخر سر هم فخری خانم مزد زحمت این چند سال جون کندمون رو با چندرغازی که انداخت جلوم داد و یه کارگر خبر کرد و گفت تا فردا شب که برمیگردم از اینجا میرید بیرون و نمیخوام ددیگه چشم تو چشم شیم. همین. به همین راحتی مزد بدبختی مون رو گذاشتن کف دستم و بیرونمون کردن.

بینیش رو با دستش گرفت و گفت:

-خدا ذلیلت کنه سروش که اینطوری ما رو به آتیش کشیدی. الهی خیر از جوونیت نبینی. بمیری پاییز که سر پیری من رو بدنام و بی خانمان کردی . آخه ذلیل شده تو چیت به سروش میخوره؟ نگاه کن دیگه .خوب نگاه کن ببین ما داریم تو خونه سروش زندگی میکنیم تو چی فکر کردی؟ نفهمیدی سروش تو گلوت میمونه . خفه میشی؟

و بعد دوباره به هق هق افتاد.با هر ناسزایی که به سروش می گفت قلبم مثل پرنده ای زخمی خودش رو به در و دیوار سینه ام میکوبید . اونقدر که از نفرین هایی که به سروش کرد ناراحت شدم از ناسازهاش به خودم رنج نکشیدم. مگه من و سروش چه گناهی کرده بودیم که مستحق نفرین مامان باشیم؟مگه من به سروش پیشنهاد داده بودم؟ چرا مامان از اونها انتظار خوبی داشت؟ هنوز هم موقع اوردن اسم فخری خانم با احتیاط عمل میکرد و محترامانه اسمش رو به زبون میورد انگار نه انگار که این همون فخری خانمی که اسبابش رو به بیرون ریخته و گفته از جلو چشمم دور شید . چرا؟ چونکه از زخمی شدن پسرشون جلوگیری کنند. حالا؟ حاا دیگه دیر فخری خانم . سروش دو ساله که زخمی و آلوده من شده . بدون اینکه خود من بدونم . منم آلوده اش شدم سالها پیش آلوده اش شدم . عاشقشم . باهاش نفس میکشم . دوستش دارم و دوستم داره . چطور میخواید این رشته محبت بین ما رو پاره کنید؟ تن کرختم رو از روی زمین بلند کردم و با نگاهی به صورت مامان کوله ام رو به دوشم انداختم و از خونه خارج شدم . برگهای پاییزی از درختها سرازیر شده بود و به صورتم میخورد . پا روی دلشون گذاشتم و با خودمون تصمیم گرفتم که کار رو یک سره کنم . چرا که نه...سروش رو حامی خودم میدونستم . حس میکردم باید بهش تکیه کنم . حس میکردم حالا که دوستم داره باید ثابت کنه . منم شکایتی نمیکنم تا بفهمه که دوستش دارم .خودش باعث این اوارگی ما شده .حالا چطور میخواد عشقش رو از این آوارگی نجاتن بده؟ همونی که قسم خورد تا آخرین لحظه این مبارزه پا به پاش میاد . حالا نوبت سروش . اون باید نشون بده که دوستم داره . بهار اشتباه می کرد توی این آتیش تنها من نبودم که سوختم اون و مامان هم پا به پای من دارن میسوزند. ای کاش تنها زیر بار این مصیبت کمر خم میکردم . ای کاش میفهمیدم . ایکاش حماقت نمیکردم . اما من که هنوز هیچ کاری نکردم؟ چرا شکست خوردی پاییز؟ این که هنوز ابتدای جنگِ. هنوز تا انتهای راه فرصت زیاده . اینوطری میخوای بهش ثابت کنی دوستش داری؟نه اینطوری نیست .

گوشی تلفن رو توی دستم فشردم . هر شماره ای که میگرفتم یاد لحظه ای می افتادم که باعشق شماره اش رو به جون و دلم میسپردم . یاد اون روزی که روی تاب توی حیاط نشستم و فهمیدم که سروش هم من رو دوست داره .یاد اون روزی که گفت این شماره رویادت باشه تا هر وقت دلت خواست باهام حرف بزنی منم صدای نازت رو بشنوم .

-الو بفرمایید

بینیم رو بالا کشیدم و با دست آزادم قطه اشکی رو که روی گونه ام بود پاک کردم . برخلاف اون که فکر میکردم طاقتم کم شده بود . تمام طول راه به خاطر مصیبتهایی که مامان در تمام طول این مدت کشیده بود اشک ریخته بودم و صد بار خودم رو لعنت کرده بودم اما یک بار هم دهان باز نکردم که سروش رو نفرین کنم .


romangram.com | @romangram_com