#باغ_پاییز_پارت_103
-نه پاییز اشتباه نکن این حلقه نیست که جالبه . این زندگی که ما ادمها به دست خودمون درستش کردیم . باورت نمیشه . اگر خیلی چیزهای دیگه رو بفهمی. اینها که بخش کوچیکی از واقعیت زندگی ما بودند.
سرم رو تکون دادم و با کلیدی که توی دستم بود در رو باز کردم . ذهنم اونقدر آشفته بود که باورم نمیشد . چه چیزهایی توی دور و بر من هست که ازشون بیخبرم . با ورودم به حیاط چشمم به وسایل خونمون افتاد که همه توی باغ ولو شده بود .کیفم یهو از دستم افتاد روی زمین . چشمم به مامان که کنار وسایل نشسته بود افتاد . چادرش رو روی صورتش کشیده بود و گریه می کرد . با بهار هر دو به سمتش دویدم . مامان سرش رو بلند کرد و با دیدن ما سرش رو تکون داد و هق هق گریه اش به فریاد تبدیل شد...
دستم رو روی موهای سپیدش که از زیر چادرش بیرون زده بود کشیدم و با بغض گفتم:
-مامان جونم الان چه وقت خونه تکونیه؟
هق هق گریه اش شدید تر شد و گفت:
-بی مروتها احترام این همه خدمت چند سالمون رو هم نکردند ...
با اینکه چیزی در ذهنم فریاد میزد تمامی این اتفاقها مربوط به سروش و ارغوان میشه اما با گیجی گفتم:
-چی میگی مامان؟
-پاییز اینها چی میگن؟ میگن تو داری فتنه گری میکنی . میگن داری ذهن سروش رو از راه به در میکنی راست میگن؟ راست میگن که تو زیر پای سروش نشستی تا پری رو نگیره؟
با تن بیحس روی زمین افتادم . بهار که کنارم زانو زده بود رو به مامان گفت:
romangram.com | @romangram_com