#بد_خون_پارت_46

ـ تو کوروس رو نمی‌شناسی؛ ولی یه ربطی بهش داری، بوش رو از توی وجودت حس می‌کنم.

نگار سریع سوار ماشینش شد و از آن‌جا دور شد، هر چند دقیقه یک بار از آینه نگاه می‌کرد که نکند باز هم دنبالش باشند، خوشبختانه سالم به خانه رسید.

تقریبا این دو روز بود که از امیر خبری نداشت، امیر هم خبری از او نگرفته بود، نگار قطعا دلتنگش میشد، فردا مسافر بود. گوشی‌اش را برداشت و شماره امیر را گرفت، بار اول جواب نداد، بار دوم که گرفت جواب داد:

ـ الو، امیر؟

امیر با صدایی خش‌دار گفت:

ـ سلام.

نگار با نگرانی پرسید:

_ چیزی شده؟

ـ خوبم. فردا میری؟

نگار دلخور گفت:

ـ آره. نمی‌خوای هم رو ببینیم؟

ـ نمی‌تونم بیرون بیام، کارهام زیاده شده.

نگار من منی کرد.

ـ من بیام پیشت؟

امیر سکوتی کرد.

ـ بیا.

ـ خونه‌ت...

ـ می‌فرستم.

گوشی را بدون خداحافظی قطع کرد، نگار حس می‌کرد، اتفاقی برای امیر افتاده. سریع آماده شد و رژلب قرمز پررنگی زد. یواشکی سویچش را برداشت و از خانه بیرون رفت. به آدرس توی گوشی و پلاک خانه امیر نگاه کرد، یکی بودند. ماشین را قفل کرد و زنگ آیفون را فشرد، در با صدای تیکی باز شد، نگار وارد حیاط شد، حیاط خیلی خیلی بزرگ بود، یک استخر بزرگ هم سمت راست حیاط قرار داشت. کل حیاط را برگ‌های خشک شده فرا گرفته بود که وقتی راه می‌رفتی صدای خش خش می‌داد، فضای حیاط کمی خوفناک بود، نگار قدم‌هایش را تندتر برداشت، امیر دم در ورودی به دیوار تکیه زده بود و منتظرش بود. نگار به او نگاه کرد، انتظار داشت امیر او را به آغوش بکشد؛ ولی امیر خیلی خونسرد بود، زیر لب سلامی به نگار کرد. نگار اول وارد شد بعد امیر، امیر گفت:

romangram.com | @romangram_com