#بد_خون_پارت_47


ـ‌پالتوت رو بده من... نمی‌خواد کفش‌هات رو دربیاری.

نگار پالتوش را درآورد و به دست امیر داد، کنجکاو به خانه نگاه کرد، خانه متشکل شده از رنگ قهوه‌ای تیره و روشن بود، کل خانه از برگه پر شده بود، این نشان می‌داد، امیر شلخته است.

با صدای امیر ترسید.

ـ چرا نمی‌شینی؟بشین.

نگار نگاهی به دور اطراف انداخت. تقریبا جایی برای نشستن نبود. امیر دستش را پشت کمر نگار گذاشت و او را حل داد.

ـ اینجا تقریبا اتاق کارمه. بریم هال طبقه‌ی بالا.

نگار کمی احساس ترس کرد، با امیر همراه شد و هردو به طبقه‌ی بالا رفتند، امیر کمی رنگ پریده به نظر می‌رسید. هال طبقه بالا خیلی کلاسیک چیده شد بود. نگار پرسید:

ـ علاقه به چیزهای کلاسیک داری؟

امیر در حالی که داشت وارد آشپزخانه‌ی هال طبقه بالا میشد، گفت:

ـ نه، من نظری نداشتم.

نگار ابروهایش را بالا برد، امیر با دوتا لیوان قهوه برگشت. قهوه نگار را جلویش گذاشت و خودش روی مبل رو به روی نگار نشست. و همانطور در سکوت قهوه‌اش را نوشید، نگار سبک و سنگینی کرد و گفت:

ـ امیر؟

امیر سرش را بالا آورد و به چشمان نگار نگاه کرد.

ـ چیزی شده؟

امیر سرش را تکان داد.

ـ امروز رو اصلا بیرون نرفتم. کارم زیاد بود و یکم خسته‌ام.

نگار من منی کرد.

ـ من فردا اگه برم اونجا، باید کجا برم؟


romangram.com | @romangram_com