#بد_خون_پارت_45
نگار هم قرمز شد و گفت:
_ منم.
روز بعد نگار برای سند ماشینش همراه عمو محمد راهی شد، پول ماشین را هم با تسویه حساب با مریم و فروختن طلاهایش جور کرد. عمو محمد کلید را در دست نگار گذاشت و گفت:
_ دخترم این هم کلید ماشین با مدارک.
نگار کلید را گرفت و عمو محمد خداحافظی کرد و رفت.
نگار سوار ماشینش شد و استارت زد، یکم درب و داغان بود؛ ولی خوب بود.
هنوز مادر جون با اینکه نگار به آن روستا برود و طرحش را آنجا بگذراند کنار نیامده بود و با نگار سر سنگین بود. فقط دو روز به رفتنش مانده بود. روستای عجیب غریبی بود، تقریبا میشد گفت یک روستای مرزی است، البته این را تحقیقات امیر نشان میداد، هوا به شدت سرد است و خورشید خیلی کم بیرون میآید، بیشتر مواقع هوا ابریست. روستای کم جمعیتی به نظر میآمد و مادر جون با شنیدن این حرفها مخالفتش را بیشتر اعلام کرده بود، خاله پری قول داده بود با او صحبت میکند. قرار شد نگار برای خرید لوازم ضروریاش امروز بیرون برود، هرچند هم که به امیر زنگ زده بود، امیر جواب نداده بود. نگار فکر میکرد که چرا امیر فقط شبها از خانه بیرون میآید، مگر خفاش بود. از ماشین درب و داغانش پیاده شد، حنانه چقدر به او خندیده بود، نگار هم گفته بود، مهم این است که حرکت میکند. وقتی خریدهایش را انجام داد، به سمت ماشینش رفت و خریدهایش را صندلی پشت گذاشت، سوار ماشینش شد. ماشین را از پارک درآورد و حرکت کرد. نگار حس میکرد که ماشین پشتیاش در حال تعقیب او هستند، ماشین آنقدر گران قیمت به نظر میرسید که نگار حتی اسمش را هم نمیدانست. یک زن و مرد به شدت زشت و حال بهم زن پشت ماشین نشسته بودند و بلند بلند میخندیدند که باعث میشد دندانهای زرد رنگ زشتشان پدیدار شود. نگار ترسیده بود؛ چون یقین پیدا کرده بود که آنها به دنبال خودش هستند، یکی دوبار زن زشت با دستش نگار را نشان داده بود، نگار هرچه سرعتش را کم و زیاد میکرد آنها هم همین کار را میکردند. نگار ترسیده دخل کوچهای پیچید، نفس راحتی کشید مثل اینکه گمش کرده بودند، چشمانش را بست که ماشینی جلوی دستش پیچید. جیغ زد و محکم پایش را روی گاز فشار داد. به خاطر ترمز ناگهانی به جلو پرت شد، با دو دستش محکم فرمان را چنگ زده بود. نگار متوجه شد ماشینی که جلوی دستش پیچیده است، همان ماشینی است که او را تعقیب میکرده. نگار وحشت زده دنده عقب گرفت و گاز داد که متوجه شد آن مرد دقیقا در مسیر پشت ماشین پدیدار شد، نگار متعجب شد، چگونه پشت ماشین پدیدار، به جلو برگشت که دید همان زن زشت جلوی مایشن ایستاده و به او لبخند میزد. نگار سریع از ماشین پیاده شد.
ـ چی از جونم میخواید؟
زن لبخندی زد که باعث شد دندان های منحمنی و زدش پدیدار شد.
ـ هیچی عزیزم فقط بگو کوروس کجاست؟
ـ من نمیدونم کوروس کیه.
زن اخمی کرد و با آن صدایش که انگار دهانش در از تف بود، گفت:
ـ خوب میدونی الیور کجاست، فقط بگو کجا زندگی میکنه.
نگار جیغ زد.
ـ من نمیدونم الیور کیه و کجاست. الانم میخوام برم.
نگار در ماشین را باز کرد و خواست سوار شود که زن در ماشین را محکم بست. فک نگار را گرفت و گفت:
ـ تو چشمام نگاه کن.
نگار با چشمانی گستاخ به زن خیره شد. ناگهان احساس کرد، وارد عالم دیگری شده است، زن فک نگار را رها کردکه نگار به خودش آمد.
romangram.com | @romangram_com