#بد_خون_پارت_31


نگار با صدایی تحلیل رفته گفت:

ـ گفت کم خونیم بر طرف شده.

ـ چیزی شده؟

نگار که به خاطر بغض گلو درد گرفته بود٬ گفت:

ـ نه چی شده؟

ـ حنانه زنگ زد، گفت ناهار رو با همید، سعی کن بهتون خوش بگذره.

یک قطره اشک از چشمانش سر خورد.

ـ باشه خوش می‌گذرونیم، خداحافظ.

منتظر پاسخ مادر جون نماند. از ترس نمی‌دانست چه کار کند. دوتا دستش را روی بینی‌اش گذاشت و گریست. با صدای بوق ماشین سرش را بالا آورد، حنانه بود. بلند شد و با پالتو‌اش روی صورتش کشید، آب بینی‌اش را بالا کشید و سوار ماشین شد.

ـ سلام، ببینمت؟ گریه کردی؟

نگار خنده‌ای اجباری کرد.

ـ نه بابا سرما خوردم.

حنانه نگاه بامزه‌ای به نگار کرد و گفت:

_ سرما خوردی، یا آبشار راه افتاده؟

نگار پرخاشگرانه جواب داد:

ـ اذییت نکن دیگه.

بعد خود را به صندلی کوبید، حنانه با خنده گفت:

ـ دیوانه صندلی ماشینم از جا کنده شد.


romangram.com | @romangram_com