#بد_خون_پارت_32

نگار که عصبانی شده بود، چند بار دیگر خود را به صندلی کوبید.

ـ دیدی کنده نشد.

حنانه سری تکان داد، چند بار دهانش را باز و بسته کرد؛ ولی چیزی نتوانست بگوید. آخر سر گفت:

ـ بابا چته تو؟

نگار دوباره گریه‌اش گرفته بود.

ـ اعصابم خورده... چند وقته زندگی نمی‌کنم... مجبورم زندگی کنم، به خدا دیگه نمی‌دونم چه کار کنم.

و دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت.

ـ من همیشه بهت گفتم، الانم میگم. نذار زندگی تو رو ببره، تو زندگی رو ببر، به هر قیمتی که شده، زندگی خیلی نامرد‌تر از این حرف‌هاست.

نگار فین فینی کرد.

ـ گریه نکن دیگه. قراره پرستار بشی، زندگیت عوض میشه. زندگی بهتر، پول بیشتر.

نگار هقی زد.

ـ می ترسم، از آینده‌ام می‌ترسم، از الان می‌ترسم من هیچ‌کس رو ندارم.

نگار به بازویش زد.

ـ کور کردی خودت رو پس ما اینجا کلمیم؟ ما چیت میشم؟ تورو خدا گریه نکن منم ناراحت میشم، الان می‌برمت یک پیتزایی بدم بخوری. یک پیتزایی بدم بخوری که تا دو سال فقط بخندی.

نگار سرش را به پنجره تکیه داد و خیره به بیرون نگاه کرد.

گذارندن ناهار با حنانه بد نبود، خوب هم نبود. البته اگر نگار می‌گذاشت شاید خوش می‌گذشت. ترسش از همیشه بیشتر شده بود، ناخن‌های مانیکور شده‌اش را جویده بود و به کوچک‌ترین صدایی عکس العمل جواب می‌داد. با صدای زنگ گوشی‌اش از جا پرید، بهتر بود زنگ گوشی‌اش را عوض کند. امیر بود.

ـ الو.

ـ نگار؟

نگار فکر کرد، یعنی این‌قدر صدایش هراسان است که امیر نشناخته.

romangram.com | @romangram_com