#آوای_عشق_پارت_53
- اول اینکه شلخته خودتی بعدشم ساک نه چمدون اخرشم اینکه اینا چروک نشدن من صاف گذاشتمشون ...
- د اخه اگه صاف گذاشته بودی که اینجوری نبود الان ...
بعد یه لباس رو بهم نشون داد که کاملا چروک شده بود ...
این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است
دندونامو نشونش دادم و شونه ایی بالا انداختم اونم با حرص بیشتری شروع به ادامه کارش کرد ... قرار بود ساعت 8 بعد از صبحانه حرکت کنیم ... نگاهی به ساعت کردم هنوز 7 بود ... بلند شدم تا برم حمام و بعدشم صبحانه و حرکت ... با همون صورت نشسته و صبحانه نخورده پریدم حمام ... وسطای اب بازیم بود که حالم بد شد و حالت تهوع اومد سرذغم اهمیت ندادم و بازم به کارم ادامه دادم که یهو نگاهم افتاد به صورتم توی ایینه ... رنگم سفید بود مثل گچ ... خودم از قیافه خودم ترسیدم..از توی وان بلند شدم که تعدلم رو از دست دادم و نزدیک بود بیافتم که خودمو نگه داشتم ... سرم گیج میرفت حسابی ... بالاخره خودمو گربه شور کردم و با یه بدبختی اومدم بیرون ... حس میکردم فشارم افتاده و درحال سقوطم..به زور دستگیره رو گرفتم و در رو باز کردم ... تا اومدم بیرون سیما و سیاوش رو دیدم که داشتن از جلوی راه رو رد میشدن ... تمام انرژیمو جمع کردم فقط تونستم اسم سیمارو خیلی اروم صدا بزنم که نشنید و رفت اما سیاوش ایستاده بود و داشت چیزی که به موبایلش چسبیده بود رو میکند ... با ته مونده توانم اسمشو صدا کردم سر خوردم کنار دیوار..سیاوش انگار فهمید که سرشو چرخوند و با دیدن من گوشی از دستش افتاد و دوید طرفم..
- یا خدا ... اوا چی شدی دختر؟؟
رسید بهم ... با کلی زور لبمو تکون دادم و گفتم شیرینی ...
- الان عزیزم ... بعد دست کرد توی جیبش و یه شکلات در اورد و گذاشت دهنم..همون موقع سیما هم اومد و با دیدن من دستشو گذاشت رو دهنش و جیغ کشید ... با ترس اومد طرفم..
- آوا عزیزم چرا این رنگی شدی تو؟! چیشده؟!
شکلات رو که خورده بودم حالم بهتر شده بود و دیگه از اون ضعف خبری نبود ... مامان اینا که بخاطر جیغ سیما اومده بودن بالا همه دورم جمع شده بودن..یکی بادم میزد یکی توبیخم میکرد یکی با مهربونی باهام حرف میزد یکیم مثل سیاوش نوازشم میکرد ... حالم داشت توی اون فضای خفه بهم میخورد ... اروم توی گوش سیاوش که کنارم بود گفتم منو ببره اونم سریع دست به کار شد و بعد دو دقیقه توی اتاقم بودم و فقط مامان پیشم بود ... بخاطر حال من قرار شد ساعت 9 حرکت کنیم..مامانم میگفت چون دیشب شام نخوردم و صبحی هم با شکم گشنه رفتم حمام و اب بازی کردم حالم بد شده ... خلاصه ساعت 9 شد و حال منم خوب شد و بالاخره نشستیم توی ماشینا ... ما جوونا همه با ماشین اوش و بزرگا هم با ماشین بابا ... سیاوش راننده شد و حرکت کردیم..توی راه که دیگه من حالم توپ شده بود و همش سیما رو که کنارم بود اذیت میکردم و یه تایی میخندیدیم ... بعد از شوخی خنده قرار شد یه بازی بکنیم..همه موافقت کردن و بازی شروع شد ... باید در عرض 5 ثانیه یه اسم خیلی امروزی میگفتیم..بازیش اختراعی خودم بود و قرار شد بعد از این هرکی دوست داشت بازی اختراعیش رو بگه و بازی کنیم ... اولین نفر خودم بودم و اسم سیرانوش رو گفتم بعد از من سیما و اوش و سیاوش بودن..خلاصه بعد از کلی جر زنی و اسم اختراع کردن از خودشون بالاخره سیاوش برد که کلی هن جر زده بود ... نفر بعدی سیاوش بود که باید یه بازی میگفت..اونم بعد از یکم فکر کردن بازیشو گفت ...
- باید سکه بندازین هوا و شیر یا خط تایین بشه هرکی شیر شد باید هرچی گفت طرف مقابلش انجام بده ... فکر کنم بازی جالبی میشد..همگی قبول کردیم و بازی شروع شد..دور اول سیما و سیاوش بودن که سیاوش شیر شد و بهش گفت سرتو از پنجره بیرون کن و دو دقیقه جیغ بکش اون بیچارم قبول کرد ... بعد از اون من بودم و سیاوش که بازم اون شیر اورد و بعد از مکث و فکر کردن بالاخره از توی اینه بهم نگاه کرد.
- خوب پیشی کوچولو باید جاتو با اوش عوض کنی ...
منو سیما که واقعا تعجب کردیم ولی اوش زد زیر خنده و سرشو تکون داد ... با دهن باز نگاهش کردم ...
romangram.com | @romangram_com