#آوای_عشق_پارت_54
- همین؟! اینکه کار مشکلی نیست ...
سیاوش شونه ایی بالا انداخت و لبخند زد ... با هزار بدبختی اوش خودشو از بین صندلای کشید عقب و بعدش من رفتم جلو..نامرد حتی نگه نداشت تا پیاده بشیم و جابه جا بشیم ... وقتی نشستم سیاوش گفت دیگه حوصله بازی نداره و هواسش پرت میشه و به اعتراضای ماها هم توجه نکرد ...
شب شده بود و بچه ها خواب بودن به جز منو و سیاوش که هنوز داشت میروند..بعداز شام هرچی اوش گفت بیا من میشینم قبول نکرد و نشست وقتیم من خواستم عقب بشینم اوش نذاشت و گفت میخواد بخوابه و اونجا راحت تره منم نشستم جلو حالا هم هرکار میکردم خوابم نمیبرد..همیشه توی ماشین همینجور بودم اگه جام راحت نباشه اصلا خوابم نمیبره اگرم برم فقط چرت و متوجه اطرافم هستم ... داشتم با بی حوصلگی بیرون رو که فقط سیاهی بود نگاه میکردم که صدای سیاوش اومد..
- حوصلت سر رفته موشی؟!
بیخیال حرص خوردن شدم و مظلوم سرمو تکون دادم ... یه نگاهی به چشمام کرد و بهشون خیره شد ...
- سیا دوس نداری که به کشتنمون بدی؟!
سرشو تکون داد به معنی نه..
- پس لطفا جلوتو نگاه کن ...
به خودش اومد و چشمشو دوخت به جاده و دستی توی موهاش کشید ...
- موش کوچولو میشه یه چایی به من بدی؟!..
سرمو به معنی باشه تکون دادم و از فلاکس زیر پام براش چایی ریختم گرفتم طرفش..
- من که داغ داغ نمیتونم بخورم میشه بگیری دستت تا خنک بشه؟!!
بازم سرمو تکون دادم که باشه ...
- موشی موش زبونتو خورده؟!
این دفعه با حرص نگاهش کردم و زبونمو تا اخر براش در اوردم که باعث شد بلند بزنه زیر خنده ... سریع دستمو گذاشتم روی دهنش به معنی ساکت که با این حرکتم یه مقدار از چایی تکون خورد و ریخت روی دستم و اتیش گرفتم ... جیغمو توی گلو خفه کردم و دستمو. برداشتم که با اینکارم از بس هول شدم و به فکر سوزش دستم بودم که لیوان چایی از دستم ول شد و افتاد روی پام و بدتر سوخت..حالا من از بس مهربون بودم و دلسوز جیغ نمیکشیدم تا اونا بیدار نشن فقط اشکام مثل بارون بهار میاومدن پایین ... با دستم شلوارمو گرفته بودم و تکونش میدادم تا خنک بشه ... سیاوش که منو توی اون حالت دید سریع زد کنار جاده و پیاده شد ...
- من کوفت بخورم جای چایی ... اوا گریه نکن قربون چشات برم..بذار ببینم چی شده..
منم عین لالا هیچی هیچی نمیگفتم حتی هق هقم رو توی گلوم خفه کرده بودم ... سیاوش تند تند فوت میکرد باد میزد هی دست میکشید تو موهاش و اشکای منو پاک میکرد ... توی همین وقت مامان اینا هم ایستادن تا ببینن چی شده و اوش و سیما هم بیدار شدن ... مامان دوید سمتم و باز شروع کرد به غر غر کردن..پام میسوخت هوا هم سرد بود و مامانمم غر غر میکرد و از همه بدتر حالت تهوع من بود که بخاطر نشستن توی ماشین دچارش شده بودم ... مامان بلندم کرد و برد پشت ماشین تا شلوارمو عوض کنم ... از دست خودم حرصم گرفته بود همش من دردسر درست میکردم..همه دوباره نشستیم توی ماشینا منم یه دامن شلواری پوشیده بودم تا پام راحت تر باشه و سوزشش کم بشه ... اینبار رفتم و عقب نشستم ولی حالت تهوع امونمو بریده بود ... اوش نشست جلو و سیاوش دم در طرف من ایستاده بود و حرف میزد ولی من هیچی نمیفهمیدم و تمام ذکرم محتویات معدم شده بود که الان همش توی حلقم بود و یهو همشون پرت شدن بیرون ... تو یه لحظه نفهمیدم چی شد ولی وقتی سرمو بلن کدم با لباس خراب سیاوش مواجه شدم ... دیگه اینبار واقعا خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین..
- ببخشید نمیخواستم اینجوری بشه..
romangram.com | @romangram_com