#آوای_عشق_پارت_5
زنگ که خورد با ترلا عین پرنده هایی که از قفس ازاد شدن رفتیم بیرون ... تقریبا داشتم بین بچه هایی که با سر و صدا میخواستن خودشونو از در بندازن بیرون له میشدم ... وقتی بیرون اومدن کلاس فارق شدیم سریع رفتیم سمت در خروجی داشتم با ترلا دست میدادم تا برم سمت خونه که یهو یه پژو پارس جلوم پارک کرد و بوق زد ... برگشتم و نگاش کردم ... پسر جوونی بود که عینک افتابی زده بود و چهرش پشت اون قایم شده بود فقط ریش و سیبیل پروفسوریش معلوم بود دقیقا تنها چیزی که من از توی پسرا بدم میاومد همین بود ... ریش و سیبیل پروفسوری ... اه..
با برداشتن عینکش یا بهت بهش خیره شدم ... خدای من..کیوان اینجا چیکار میکرد ؟ ...
عصبانی شدم ... واقعا عقل نداشت که با همچین سر و وضع و ماشینی اومده دم در مدرسه دنبال من ... یعنی یک درصدم فکر نمیکنه که بهم گیر میدم ؟ ...
به ترلا نگاه کردم که با تعجب به پسره نگاه میکرد ... صداش کردم و گفتم : ترلا فعلا بای فردا برات توضیح میدم ... و رفتم حتی نذاشتم خداحافظی کنه ...
سریع سوار شدم تا خانوم پورسعیدی ناظم سختگیرمون منو با این نبینه وگرنه فردا اخراجم ...
تا نشستم سریع گفتم : بـرو ... اون بیچارم از ترس فقط پاشو فشار داد رو گاز حتی بهش فرصت ندادم که با اون لبخند مسخرش بهم سلام کنه ... وقتی از مدرسه دور شدیم نفس راحتی کشیدم و گفتم : واسه چی اومدی دم در مدرسه دنبالم ؟ چرا یکم به فکر من نیستی اخه ؟ ا ... تازه یهو فکرای منفی اومد سمتم..سریع برگشتم سمتشو گفتم : اتفاقی افتاده ؟ مامان بابام طوریشون شده ؟ اوش خوبه ؟ عمه و عمو کیومرث (شوهر عمم) خوبن ؟ الناز (دختر عمم) چیزیش شده ؟ ..
اه خب یه حرفی بزن دیوونم کردی!!!! ... کیوان که میخندید گفت : اوه..دختر چیه ویراژ داری میری واسه خودت ... خب بزار منم حرف بزنم بابا ... نه کسی چیزیش نشده فقط من هوس کردم با دختر داییم ناهار بیرون بخورم ... همین ...
نفسمو با خیال راحت ازاد کردم و نشستم سرجام ... یدفعه مغزم به کار افتاد..این چی گفت ؟ ..گفت میخواد با من ناهار بخوره ؟ ...
دوباره برگشتم سمتش و اینبار با عصبانیت گفتم : چی میگی تو واسه خودت..ناهار چی ؟ کشک چی ؟ اش چی ؟ اینارو از کجات گفتی دیگه ؟ ..من میخوام برم خونه..خستم ... فردا هم امتحان دارم(اره جون خودم) تازشم اتاقمم باید مرتب کنم ... اوووووم ... دیگه ... اهان به مان بابامم نگفتم ...
با لبخند بزرگی نگاهش میکردم که با لبخند گفت : اینارو از پیش خودم گفتم ... بعدش میتونی استراحت کنی تا دیگه خسته نباشی ... امتحانتم بزار واسه دوساعت دیگه که رفتی خونه و استراحت کردی ... و مامان باباتم خبر دارم و با اجازه از اونا تورو اوردم ... خب دیگه حرفیه ؟
برگشت و یه نیم نگاه بهم انداخت که کل تنمو تو همین نیم نگاه انالیزم کرد ... نمیدونم چرا از نگاه کردنش خوشم نیومد..مور مورم شد..یه جور خاص به ادم نگاه میکرد ... مثل ...
با صدای کیوان که میگفت : منو خوردی جا واسه نهارم نگه دار به خودم اومدم ...
اه از خودم حرصم گرفت الان چه خیالایی که پیش خودش نمیکنه ... بیتفاوت رومو ازش گرفتم و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده گفتم : به تو که نگاه نمیکردم..داشتم فکر میکردم مارک عینکت چیه ...
یه چشمای خودم با این جمله گرد شدو قاه قاه خنده کیوانم رفت هوا ... یعنی خدایا چیزی به نام عقل در کله من نهفته ایی ؟ اخه این چه حرفی بود زدی ضایع ؟ ...
ترجیح دادم تا رسیدن به مقصد سکوت کنم ...
رسیدیم به رستوران که حالت قهوه خونه رو داشت ... پیاده شدیم و رفتیم تو ..فضای قشنگی داشت..یه گروه که لباسای محلی پوشیده بودن برامون ساز میزدن ... رفتیم و روی یکی تختاش نشستیم ...
romangram.com | @romangram_com