#آوای_عشق_پارت_4
حدودا رفتم با سقف یه سلام علیک کردم دوباره برگشتم پایین ... اینم یه اخلاق بابا ... همیشه منو میترسوند و خودش میخندید ... اخرشم میگفت وقتی میترسی عین سکته ایی ها میشی و خوشگلتری ...
اینم بابای من بود دیگه چه میشه کرد ... ناسلامتی خودش دکتر مغز و اعصابه ولی نمیدونه ممکنه من توی این خوشگلتر شدنام یهو جدی جدی سکته کنم و جوون مرگ بشم ...
- اه بابا ... شما کی قراره دست از ترسوندن من بردارین خدا میدونه ...
بابا با خنده اومد و نشست روی صندلی و خیلی ریلکس شروع کرد به خوردن ... مامانم با لبخند بزرگ و نگاهی که دقیقا اینو میگفت : حقت بود..نگاهم میکرد ...
مثل همیشه سکوت کردم چون همیشه الوی مامانم اینا کم میاوردم ...
صبحانه رو توی سکوت خوردیم وقتی خواستم بلند بشم بابا گفت : راستی آوا دیشب آوش زنگ زد خواست با تو صحبت کنه که گفتم خوابی..مثل این که قراره واسه کار مهمی بیاد تهران ... واسه مراسم خواستگاری توهم میرسه ...
خیلی خوشحال شدم ولی فقط سرمو عین مرغ بالا پایین کردم و با صدای بلندی گفتم : خدافـظ ...
اومدم توی حیاط ... اخرای بهمن بود و هوا اون جوری بود که من دوست داشتم ... سرد رو به بهار ... یه نفس عمیق کشیدم و از در حیاط پریدم بیرون ... فاصله م تا مدرسه حدود 10- 20 دقیقه بود ... مثل همیشه سنگین و متین رفتم مدرسه ... تا پام رسید توی کلاس ترلا مثل شیطان مرگ بر سرم نازل شد ...
- سلام سلام آوا خانوم ... حال شما ؟ احوال شما ؟ کم پیدا شدین ... دیروز که کلاس جبرانی داشتیم به من نگفتی..کم حافظه هم که شدین..
اخ ... تازه یادم اومد ... جمعه واسه درس حسابان واسمون کلاس جبرانی گذاشته بودن و من کاملا یادم رفته بود به ترلا خبر بدم ...
ترلا بهترین دوستم بود که از دوران دبستان باهم بودیم ... توی این رفت وا مدای منو ترلا خانواده هامونم باهم اشنا شدن ... و چون من به جز یه عمه هیچی دیگه توی این دنیا ندارم رابطمون ادامه پیدا کرد ...
با شیطنت گفتم : اخه میدونی چیه ترلا جون من اگه میگفتمم شما نمیاومدی ... فکر کردی بیخبرم که با اقا کیروش رفتین ویلاشون تو لواسون ؟ اره بیمعرفت ؟
ترلا با تعجب گفت : تو از کجا میدونی ؟ نکنه مامان چیزی گفته ؟
خندیدم و یه چشمک بهش زدم : دیگه..دیگه.. اونش بماند ...
رفتم و روی صندلیم نشستم..اونم با حرص اومد کنارم روی صندلی خودش نشست ...
کیروش نامزد ترلا بود که یه سالی میشد با هم نامزد بودن..یه صیغه محرمییت هم بینشون خونده شده بود که اونم واسه راحتی هردوشون بود ... قرار بود بعد از این که ترلا امسال رو تموم کرد با هم ازدواج کنن ...
با اومدن دبیر ادبیات از فکر و خیال اومدم بیرون و گوش سپردم به حرفای خانوم احمدی ...
romangram.com | @romangram_com