#آوای_عشق_پارت_3


از خنده دل درد گرفته بودم ... مامان که دید نه حریف منه نه بابا با یه جیغ دیگه دمپاییشو پرت کرد روی زمین و رفت سمت اتاقش ... مطمئن بودم بابا یه ناز کشی حسابی افتاده ...

با خنده رفتم کنار بابا که لبخند زد و گفت : اخه جوجه مگه تو ازار داری که عشق منو اذیت میکنی؟! با خنده گفتم : اوه اوه بابا از شما بعیده این حرفا ...

- چرا مگه من چمه بچه؟!

- هیچی بابایی من چاکر شما هم هستم ولی فعلا برین از دل این شبنم گلی ما دربیارین که حسابی شاکیه و البته منتظر ... شیطون به بابا نگاه کردم که خندید و با سر انگشتش زد روی دماغم و گفت : شیطونک ...

بلند شد و رفت ... با رفتن بابا به اتاق رفتم تو فکر مامانم ... مامانی که به جز مادر دوست و خواهرمم بود ... دوس داشتنش واسه یه دقیقس من عاشقشم ... همه میگن من به مامانم رفتم هم شیطتنتام هم قیافم ... مامانم خیلی دل شاد بود ... بابامم عاشق همین کارا و شیطتنتای مامانم شده بود ... اخلاقای مامانم روی بابام تاثیر گذاشته بود اونو از یه ادم جدی و خشک به یه ادم شوخ و سرزنده تبدیل کرده بود ... خلاصه خونه ما بدون مامان خانومم صفا نداشت ...

دوباره فکر رفت سمت کیوان و خواستگاری مسخرش ... ای خدا اخه این یکی رو کجای دلم بذارم ...

بیخیال فعلا برم درسمو بخونم که این فکرا واسم نون و اب نمیشه ...

با این فکر بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم ...





صبح با خوشحالی زیادی از خواب بیدار شدم ... مثل اینکه صبح خوبی دارم..البته اگه اون قسمت کیوان و فکر کردن بهش رو بیخیال بشم ... بلند شدم و رفتم دستشویی ... بعد از تموم شدن کارم اومدم بیرون و مانتو شلوار گلوله شده گوشه اتاقم که حسابی چروک شده بود رو با بیخیالی پوشیدم ... سریع کتابامو انداختم توی کیفم و مثل هرروز با سر و صدا از پله ها رفتم پایین ...

- مامــان ... مامی ... من بیدار شدم ها ... صبحانه امادس ؟ ..امروز زود بیدار شدم میخوام یه دل سیر بخورم ... ننه دوباره شیر برام نذاری که من دوس ندارم و نمیخورم ...

رسیدم توی اشپزخونه ... اولین چیزی که دیدم چشمای وحشتناک عصبیه مامان بود که بهم زل زده بود ... یه لبخند از ته دل زدم . رفتم طرفش ... لپای پوست پنبه ایی شو بوس کردم و گفتم : مامانی..من که گفتم اینجوری نگاه نکن..بابـ..

هنوز حرفم تموم نشده بود که مامان مثل انبار باروت منفجر شد : اوا به خدای احد و واحد اگه بخوای دوباره از این حرفا بزنی چنان میزنمت که نفهمی از کجا خوردی ... اخه دختر جون تو دیگه 18 سالته ولی هنوز به بلوغ اجتماعی نرسیدی ... واقعا برات متاسفم ... و سرشو به نشونه تاسف تکون داد ...

خندم گرفته بود ... اخه خود مامانم میدونست که من فقط توی خونه اینجوریم ولی با هر غریبه دیگه ایی مثل برج زهرمار میمونم ...

با خنده رفتم نشستم پشت میزو گفتم : بیخیال ننه جون ... صبحانه رو عشق است ...

تا مامان اومد دوباره چیزی بگه صدای بابا از پشت سرم بلند شد که میگفت : دختر اینقدر مامانتو حرص نده..مگه نمیدونی این شبنم خانوم من حساسه..واسه چی اذیتش میکنی ؟


romangram.com | @romangram_com