#آوای_عشق_پارت_20
مهمون؟!جالبه واقعا! ...
مامان اخم کرد و گفت : درست صحبت کن آوا بهتره بری لباساتو عوض کنی بیای تا بهت توضیح بدیم این کولی بازی هارو هم از خودت در نیار ...
اینقدر اینارو جدی و با تحکم گفت که سریع رفتم توی اتاقم و در رو محکم بهم کوبیدم ... ابروهام از اخم رسیده بود به نوک دماغم دیگه..ای خدا این پسره کیه دیگه؟!.. اه مهمون!! ... من که چشمم اب نمیخوره این مهمون باشه ... این پسر خوده چتره ...
و بعد با کلی غر غر شروع کردم عوض کردن لباسم ...
بعد از عوض کردن لباسام رفتم پایین ... اخمام حسابی توی هم بود ... صدای صحبت بقیه از داخل نشیمن میاومد ... با غضب رفتم و نشستم روبه روی اون پسر و چشمامو دوختم توی اون نگاه براقش ... با صدای مامان چشم از پسر گرفتم و به لبای مامان چشم دوختم ...
- آوا جان این پسری که اینجا میبینی سیاوش جان پسر خواهر منه ...
با چشمای گرد شده به مامان نگاه کردم ... یعنی چی که بچه خواهرمه؟!..مامان من که تک فرزند بود!؟..اینجا چه خبره؟!..
انگار مامان سوالامو از چشمام خوند که یه لبخند زد و ادامه داد : - بچه که بودم توی یه محله پایین شهر زندگی میکردیم ... بابام از صفر شروع کرده و بود داشت خودشو میکشید بالا ... دو سال بعد وقتی وضع مالیمون بهتر شده بود اسباب کشی کردیم و رفتیم محله های بالاتر ... مامانم که بخاطر غده ایی که توی رحمش پیدا شده بود مجبود شد رحمشو برداره و من تک فرزند موندم واسه همین خیلی تنها بودم و هیچ دوستی هم نداشتم یعنی کلا با کسی نمیجوشیدم ... توی محله جدید هم سن و سال زیاد داشتم من حتی نمیتونستم باهاشون هم کلام بشم ... دو سه ماه بعد خونه کنار ما رو یه خانواده اجاره کرد که اونا هم یه دختر فقط داشتن ... خلاصه گذشت و گذشت تا بالاخره منو اون دختر که اسمش لادن بود تونستیم باهم دوست بشیم ... توی دبستان باهم عهد کردیم که هیچ وقت همدیگه رو تنها نذاریم و همیشه باهم مثل خواهر بمونیم ... گذشتو گذشت تا اینکه ازدواج کردیم ... باهم توی یه محله خونه خریدیم و هرروز باهم رفت وامد داشتیم ... بعد یه سال سیاوش به دنیا اومد و زندگی لادن و نادر شوهرش رو شیرین تر کرد ... سه سال بعد اوش به دنیا اومد خوشی ما تکمیل شد ... ولی بعد از اون لادن مجبور شد بخاطر کار نادر خان به لندن سفر کنن و اونجا زندگی کنن ... باهاش گاهی اوقات در ارتباط بودم ... لادن یه دختر دیگه هم به دنیا اورد اسمش سیماست و یک سال ازت بزرگتره ... عکس و فیلمای تو رو بهش دادم و اونم عکسای سیما رو برام فرستاده ...
لبخندی زد و گفت : هیچوقت فرصت نکردم بهت دربارش بگم البته دلیلی هم نبود چون قرار نبود دیگه به ایران بیان ولی الان سیاوش جان اینجاست و ما هم منتظریم ببینیم چی شد که اومده ایران ...
نگاه حیرون و متعجبم رو به اون پسر که حالا فهمیدم سیاوشه دوختم ... یکم دست و پاشو گم کرد ولی سریع به خودش مسلط شد و صداشو صاف کرد و گفت :
راستش بابا کارشون اونجا تموم شده و تصمیم گرفتن بیان همین ایران و یه شرکت بزنن منم زودتر فرستادن تا به کارا سر و سامونی بدم تا وقتی مامان اینا برای عید میان همه چی اماده باشه ...
گیج و منگ فقط داشتم به خوشحالی مامان که درباره حرف سیاوش بود و بحث میکرد نگاه میکردم..
یعنی چی؟!یعنی الکی الکی صاحب خاله شدم؟!یه خاله با شوهر خاله و بچه هاشون؟!یعنی الان میتونم بگم خانوادمون پر جمعیته!؟ ... نگاهم روی همه میچرخید ... آوش و سیاوش گرم حرف زدن بودن ... مامان و بابا داشتن توی گوش هم حرف میزدن و گاهی بابا میخندی و مامان. لبخند میزد ... فقط من این وسط هنوز گیج حرفای مامان و سیاوش بودم..با همون گیجی بلند شدم تا برم توی اتاقم ... انگار حجم این حرفا برام خیلی زیاد بود ... اینکه یهو بیان بهت بگن تو یه خاله هر چند که از گوشت و خونمون نیست رو دارم برام سنگین بود ... یادم اومد توی تمام این سالا ... توی دوران دبستان که همه از مسافرت هایی که با خانوادشون میرفتن میگفتن و من فقط با یه حسرت بهشون نگاه میکردم ... از عید ها و عیدی گرفتن ها ... ولی من هیچکدومشون رو نداشتم جز یه عمه که اونم خیلی باهم رفت و امد نداریم ... یه جورایی خوشحال بودم از اینکه یه خاله پیدا کردم ... روی تختم دراز کشیدم نمیدونم چقدر دیگه فکر کردم ولی وقتی که به خودم اومدم فهمیدم که فکرمو خیلی خسته کردم پس خودمو به یه خواب بعد از ظهر دعوت کردم ...
چشمامو باز کردم ... یکم گیج بودم و درکی از اطرافم نداشتم ... بعد چند دقیقه تازه به خودم اومدم و قضایای امروز بعد از ظهر یادم اومد ... یه لبخند بزرگ زدم ... خب از حالا به بعد پز خاله ندیدمو به همه میدم ... وای عمه که همیشه ادعا میکرد خوبه مارو دارین فقط چه حالی بشه بعد از دیدن خاله یعنی قیافش دیدنیه هاا ... بلند شدم و طبق معمول رفتم دستشویی ...
romangram.com | @romangram_com