#آوای_عشق_پارت_21


بعدش میخواستم از پله ها برم پایین که بازم این پسره سیاوش رو دیدم ... دوباره به چشماش نگاه کردم هنوزم برقشو حفظ کرده بود ... توی نگاهش یه چیزی بود ... یه چیزی که به ادم حس خوبی میداد و ادم دلش میخواست فقط به چشاش نگاه کنه ... با صدای تک سرفش به خودم اومدم.. نمیدونم از کی عین این ندید پدیدا زل زده بودم تو چشماش و داشتم میخوردمش.. دلم نمیخواست دست و پامو گم کنم و سرمو بندازم پایین ... همینجور که خیره توی چشاش بودم گفتم : بله!؟مشکلی پیش اومده؟!..

یه لبخند کج نشست روی لبش و گفت : نه ولی اینجوری که شما به ادم خیره میشی یکم معذب میشم ...

اخمام جمع شد ... پسره پررو دقیقا اشاره کرد به اون قسمت ... با همون اخم جوابشو دادم..

- اولا که لطفا از دوم شخص جمع استفاده کنید دوما من نمیدونم درباره چی حرف میزنید ...

و سریع از پله ها اومدم پایین ولی لحظه اخر لبخند بزرگی که روی لبش بود رو دیدم ... اه اوا گند زدی اخه این چی بود گفتی؟!..یعنی چی که نمیدونم درباره چی حرف میزنید ... خب اخه خنگ دیگه واضح تر از اینم چیزی بود؟!..

سرمو تکون داد و ترجیح دادم به این چیزا فکر نکنم ... رفتم توی نشیمن..اوش نشسته بود و داشت حرف میزد و مامان با چشمای خوشحال زل زده بود به دهنش و کلمات رو از دهن اوش میدزدید..رفتم جلو و یهو خودمو پرت کردم کنارش..اونقدر محو حرفای اوش که درباره روژان بود شده بود که با این نشستن یهویی من پرید هوا..خیلی راحت نشسته بودم و از روی میز واسه خودم یه سیب برداشتم و شروع کردم به خوردن..اوش که حرفشو نصفه ول کرده بود زل زده بود به من و بابا با لبخند نگاهم میکرد خوب منو میشناخت دیگه و اما مامان جوری بهم نگاه میکرد انگار داره به یه قاتل نگاه میکنه ... همون طور که انتظارشو داشتم جیغ مامان رفت هوا وگرنه شک میکردم که مامانمه..

- اوا تو هیچ وقت ادم نمیشی..بسه دیگه دست از این کارات بردار..ناسلامتی 18 سالته مگه بچه ایی..الان اگه من سکته میکردم جوون مرگ میشدم خوب بود راحت میشدی؟!..

با این حرف مامان یهو ترکیدم ... اخی مامانی من چقدر اعتماد به نفس داشت بیچاره..

از خنده روی مبل ولو شده بودم و اوش بابا هم میخندیدن..همین موقع سیاوش هم وارد شد و من مجبور شدم یکم خودمو جمع و جور کنم ولی هنوز خنده ی ارومم رو حفظ کرده بودم.. سیاوش اومد و نشست روبه روی مامان و گفت : چی دارین میگین به خاله من؟..خاله جون بگو کار کیه خودم حسابشو برسم..

اه اه اه اخه ادمم اینقدر مسخره و پسر خاله؟! خوبه والا تا همین دوروز پیش نمیگفت این خاله زندست مردست حالا یهو اومده چه خاله خاله ایی راه انداخته..چیش..

مامان با لبخند بزرگ و معروفش با چشم و ابرو به من اشاره کرد..سیاوش یه نگاه به من انداخت و یه ابرو شود بالا و گوشه لباش برای باز شدن یه لبخند رفت بالا ...

- آوا؟!..بهش نمیاد دختر شیطونی باشه ...

آوش نچ نچی کردو گفت : اوه داداش سرت کلاه رفته این اوا خانوم ما به شیطون گفته زکی کجای کاری اخه؟!..

سیاوش خندید و گفت : واقعا؟!

پای راستمو انداختم رو پای چپم و پشت چشمی نازک کردم و با صدای نازک شده ایی گفتم : نخیر اینا زیادی شلوغش کردن ...

اوش سریع گفت : اوا میخوای بگم تا حالا چیکارا کردی؟!فقط اگه ابروت رفت و دستت رو شد مشکل من نیستا ...

سریع سیخ نشستم و گفتم : میگم حالا اوش چه کاریه منو تو بعدا باهم حرف میزنیم دیگه ...


romangram.com | @romangram_com