#آوای_عشق_پارت_19
در دل"آری" و "نه" به لب دارند
ضعف خود را عیان نمیسازند
راز دار و خموش و مکارند
آه من هم زنم،زنی که دلش
در هوای تو میزند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال ...
جلوی در اتاقم بود که صدای دست زدن شنیدم..با ترس برگشتم عقب و دستمو گذاشتم روی قلبم ...
چشمام اندازه عینک های ته استکانی مامان بزرگ خدا بیامرزم زده بود بیرون..اینکه همون پسره بود ...
تکیه داده بود به چارچوب در و دست میزد ... و برق توی چشاش مثل صبح بود..یه برق خاص ... خداییش خیلی ترسیده بودم ولی با ای حال با عصبانیت رفتم طرفش و گفتم : تو..تو اینجا چیکار میکنی ها؟!
با خونسردی تکیشو از چارچوب گرفت و اومد سمتم و توی یک قدمیم ایستاد کمی خم شد تا هم قدم بشه ... زل زد توی چشمام و گفت : منکه بهت گفته بودم خاله شبنم رو میشناسم موش کوچولو ...
عصبانیتم به کلمه اخرش به اوجش رسید..
با جیغ گفتم : به من نگو موش کوچولو ... از خونه ماهم برو بیـرون ...
کلمه بیرون رو همچین از ته حلقم گفتم که فکر کردم تارای صوتیم اسیب دید ... دوباره صورتم سرخ شده بود ...
همو موقع بابا و اوش و مامانم اومدن بالا و با دیدن ما تعجب کردن ...
بابا : - اینجا چه خبره اوا؟!کی با مهمونش با جیغ و داد صحبت میکنه؟!
با تعجب به بابا نگاه کردم و یه پوزخند زدم : مهمون؟!این اقا خونه ی مارو با هتل اشتباه گرفته اونوقت شما میگین
romangram.com | @romangram_com