#آوای_عشق_پارت_16





حدودا نیم ساعتی اونجا نشسته بودم مگس میپرودم ... بالاخره دیدمش ... مثل اوا همون جور ریز جثه بود و تند تند داشت میاومد سمت خونه..سرش پایین بود و اصلا توجهی به اطرافش نداشت ... رسید به من اما ازم رد کرد..فکر کردم میخواد از در سمت پارکینگ بره که دیدم نخبر از اونم رد کرد ... خندم گرفته بود از بس سرش پایین بود و چشماش به کف خیابون و با اون کیسه های خریدی که دستش بود و اصلا توجهی به اطرافش نداشت ... بلند شدم و رفتم پشت سرش وبا فاصله دو سه قدمی ازش گفتم : خاله ... خاله شبنم سرشو باند کرد و یه نگاه به اطراش انداخت و باز سرشو انداخت پایین و خواست به راهش ادامه بده که با صدایی که نمیتونستم خندمو توش پنهان کنم دوباره گفتم : خاله جان پشت سرت..

یه لحظه مکث کرد ولی خیلی سریع برگشت سمت منو با دیدنم اشک تو چشاش جمع شد با خوشحالی اومد طرفم و با صدای بغض داری گفتم : جونم خاله ... ؟ میدونی چقدر ارزو داشتم دوباره منو اینجوری صدا کنن ؟ ..و بعد سریع منو بغل کرد ... صحنه جالبی بود ... منو خاله وسط کوچه ... گریون و خندون ... یا کیسه های خرید توی دست خاله که از دو طرف من اویزون شده بود و معلوم بود خاله داره به زور خودشو کنترل میکنه تا همینجور بالا نگهشون داره ... و البته هیکل خاله که توی بغل من تقریبا گم شده بود ... تو اون لحظه فقط داشتم به این فکر میکردم که اگه اوا رو هم بغل کنم همین جور توی بغلم گم میشه یا نه ؟ .. حتی از فکر کردن به این موضوع هم قند توی دلم اب میشد ... بالاخره خاله رضایت داد و از بغلم اومد بیرون..با لبخندی که هنوز از فکرم روی لبم بود به خاله نگاه کردم و گفتم : منم دلم واسه صدا زدن اسم خاله تنگ شده بود ... اشکایی که راه خودشون رو باز کرده بودن رو پاک کرد و یه لبخند زد ...

- پسرم تو چرا تو کوچه ایی ؟ مگه اوا توی خونه نبود ؟ نکنه نفهمیدی کدوم خونس ؟ !ها ؟ ! ...

- نه خاله جون اتفاقا خونتونو پیدا کردم زنگم زدم اوا خانوم هم درو باز کردن منتها چون منو نشناختن لطف کردن و منو نیم ساعتی این پشت کاشتن تا شما بیاین ...

خاله با دستش زد توی صورتش که انن سرخ شد و گفت : وای خاک به سرم ... ببخشید تورو خدا پسرم..تو خونه هیچی نبود من رفتم اینارو بخرم یادم رفت دربارت به اوا بگم فکرم نمیکردم اینقدر زود برسی ... معمولا این موقع خیابونا شلوغه و ترافیک سنگین حالام بیا بریم داخل که خوب مهمانداری کردم من ...

رفتم و با اسرار کیسه ها رو از خاله گرفتم اونم راه اضافی رو برگشت و رفت داخل ... با یه دستم پلاستیکارو نگه داشتم و با دست دیگم چمدونمو روی سنگ فرش حیاط با صفاشون میکشیدم ...

رفتیم داخل خونه ولی نه خبری نه صدایی نه نشونی هیچی از اوا نبود ... با ناامیدی کیسه هارو گذاشتم روی اپن که خاله سریع بالباسایی که حالا عوضشون کرده بود از داخل اتاق اومد بیرون و گفت : فکر کنم خسته ایی خاله جون ... بیا برو بالا استراحت کن که بعدش قراره به کلی از سولای من جواب بدی ... درضمن پسرم این خونه هم مثل خونه خودتونه میخوام راحت باشی و احساس معذب بودن نداشته باشی ...

لبخندی زدم و گفتم : با وجود شما تو این خونه من اگه بخوامم نمیتونم معذب باشم ولی درمورد خستگی باید بگم واقعا خستم اگه اجازه بدین یه استراحتی بکنم بعد میرسم خدمتتون واسه بازجویی ...

خاله خنده ریزی کرد و گفت : بیا برو بچه..بیا برو که که هنوزم زبون بازی ... هـی خدا چه زود گذشت انگار همین دیروز بود که با لادن توی کوچه خاله بازی میکردیم ... چقدرم بابت اینکه حتما دختر همسایه بغلیمونو حرص بدیم پیشتاز بودیم ...

انگار خاله غرق اون دوران بود و داشت با خودش حرف میزد ... به خودش اومد و رو به من لبخندی زد و گفت : خاله جون من باید برم ناهار درست کنم ببین عزیزم از پله ها که بری بالا دوتا در روبه رو که هیچی مال بچه هاست ولی سه تا در روبه روی اوناست که اتاق مهمانه هر کدومو که دوست داشتی و ازش خوشت اومد برو توش و استراحت کن ... منم نمیام باهات تا از همین الان احساس راحتی کنی نه این که سختم باشه از این پله ها بیام بالا ها نه..فقط بخاطر خودت ...

خندیدم و بلند شدم تا برم بالا و یکم استراحت کنم ... چمدونمو برداشتم و رفتم بالا و از خستگی زیاد اولین در رو از بین اون سه در باز کردم و رفتم داخل ... خودمو با همون لباسا پرت کردم روی تخت و دیگه نفهمیدم چی شد ...





آوا





romangram.com | @romangram_com