#آوای_عشق_پارت_15
- اسم من سپهره..24 سالمه بچه همین تهرانم..اومده بودم دنبال پدر مادرم که گفتن کنسل شده پروازشون فقط نمیدونم چرا خودشون بهم خبر ندادن ... بهرحال خوشحال میشم برسونمت ...
لبخندی زدم و گفتم : منم سیاوشم..26 سالمه الانم میخوام برم خونه خالم و اگه مشکلی نباشه باهات میاد ...
اونم متقابلا لبخندی زد و گفت خوش حال میشم ...
توی ماشین هیچی از حرفای سپهر رو متوجه نمیشدم ... تمام فکرم فقط پیش آوا بود..دوس داشتم هرچه زودتر ببینمش و باهاش صحبت کنم ...
جلوی در مشکی بزرگی ایستادیم..
سپهر رو کرد به منو گفت : خب اقا سیاوش اخر خطه ...
بعد از داخل داشبورد ماشینش یه کارت دراورد و گرفت سمتم..
- اینم شماره منه..تو هم حتما هنوز سیم کارت نخریدی ولی هروقت گرفتی خوشحال میشم بهم زنگ بزنی ...
دستشو فشردم و گفتم حتما و پیاده شدم..از صندوق عقب ماشین چمدونم رو برداشتم و دوباره رفتم سمت جلوی ماشین که دستشو از داخل ماشین تکون داد و خدافظی کرد ...
رفتم سمت در مشکی..دوباره از روی کاغذ توی دستم خوندم ... روبه روی در مشکی یه در زرشکی رنگ بود که یکی به پارکینگ میخورد و دیگری در اصلی بود..خودش بود..رفتم سمتش و زنگ در رو زدم ... بعد از چند دقیقه در باز شد ولی تا خواستم پا بذارم توی حیاط یه دختر ریز جثه با پوست سرخ و سفید جلوی در ظاهر شد ... قلبم برای چند ثانیه با دیدنش انگار یادش رفت باید بتپه ... نفسهام توی سینه حبس شدن ... باور نمیشد این دختر اوا باشه ...
خواستم برم داخل که اوا با چوبی که بیشتر شبیه دسته بیل بود اومد سمتم و همونجور گفت : هی اقا مگه اینجا هتله همینجور سرتو انداختی پایین و میای تو ... ما اینجا نه جا داریم نه اتاق میدیم واسه اجاره ...
بعد با دست به بیرون اشاره کرد و گفت : بفرما..
خواست درو ببنده که سریع پامو گذاشتم لای درو گفتم : صبر کن اوا مگه خاله شبنم خونه نیست؟منم سیاوش پسر خاله لادن حتما مامانت از مامان من بهت یه چیزایی گفته..
بالاخره به چشمام نگاه کرد ... گیج بود و متعجب ولی سریع یه اخم کرد و با لحن جدی گفت : ببینید اقا من نمیدونم شما منو و مادرمو از کجا میشناسید ولی اینو خوب میدونم که من نه شمارو میشناسم نه خاله ایی دارم که بخواد اسمش لادن باشه ... اگرم شما مامانمو میشناسید صبر کنید الان بیرون ولی میرسم دیگه ...
خدایا این اوا بود؟! ... کپ کرده بودم..این کجا و اون دختر شیطون و خندون کجا؟! ...
با صدای بسته شدن در به خودم اومد ... مثل اینکه خاله شبنم بیرون بود ... چاره ایی نداشتم دیگه باید صبر کنم ...
چمدونمو گذاشتم کنار دیوار و نشستم روش و منتظر اومدن خاله شدم ...
romangram.com | @romangram_com