#آوای_عشق_پارت_17


بعد از بستن در رفتم سمت ساختمان ... فکرم حسابی مشغول حرفای اون پسر بود..منو مامانم رو از کجا میشناخت اخه؟!اصن خاله لادن کیه دیگه؟! ...

ای خدا چیکار کنم؟..هیچی اوا خانوم برو بگیر بخواب که امروزم مثل خیلی وقتهای دیگه جمعه رو با روزای دیگه اشتباه گرفتی و زود بیدار شدی وطبق عادت گندت دیگه خواب نرفتی ...

رفتم توی اتاقم و گرفتم خوابیدم ... نمیدونم چقدر خوابیدم ولی با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم..توی دلم هر چی فحش توی این 18سال عمری که از خدا گرفته بودم بلد بودم به خودم و گوشی و دکتر کوپر(مخترع موبایل) و صدالبته شخص پشت خط دادم و بالاخره گوشی رو که دیگه داشت خودکشی میکرد برداشتم ...

با صدی عصبی و گرفته ایی که حاصل خوابم بود گفتم : - بلـه!!..

- اوه اوه سلام خانوم خوش خواب میبینم که تازه از خواب بیدار شدین و اماده برای به توپ بستن من..

با کلافگی و عصبانیت گفتم : - بنال ترلا حوصله ندارم ...

- خیله خب بابا بی ادب میخواستم روز تعطیلی از دوستم یه خبر بگیرم و ببینم چند روز دیگه عیده؟!

مطمئن بودم الان سرخ شدم ... داشتم از عصبانیت منفجر میشدم تقریبا با جیغ گفتم : - اخه قزمیت مرض داری روز جمعه ایی مزاحم میشی؟من چه میدونم که چند وقت دیگه عیده مزاحم ...

صدای خنده های ریز ترلا و دیدن ساعت که فهمیدم فقط یه ساعت خوابیدم عصبانیتم رو تشدید کرد ...

ترلا با صدایی که خنده توش بود گفت : - خب حالا تو ام ببین عرضم به حظورت که یه دو هفته دیگه عیده تورو نمیدونم ولی من هیچ لباسی ندارم میای با هم بریم خرید؟!البته طاها میرسونتمون ...

با کلافگی گفتم : - حالا ببینم چی میشه بهت اس میدم فعلا ...

و قطع کردم..خودم عاشق خرید بودم ولی به نظرم خرید عید واقعا مزخرف بود و بیشتر مردم بخاطر چشم رو هم چشمی واسه عید لباس نو میخرن حتی خانواده هایی که وضع مالی انچنانی ندارن حتما لباس عید رو میخرن تا بچه هاشون چیزی از دیگران م نداشته باشن و خدایی نکرده کسی بهشون چیزی نگه رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم توی اشپزخونه که دیدم مامان داره ناهار درست میکنه سلام کردم که با خوشحالی جوابمو داد یه اب پرتقال خوردم و درهمون حال اجازمو از مامان واسه رفتن گرفتم و به ترلا اس دادم که میام ... بعد از نیم ساعت منو ترلا توی پاساژ بودیم ... طاها هم بهمون گفته بود وقتی کارتون تموم شد زنگ بزنین میام دنبالتون ...

بعد از کلی پایین بالا کردن پاساژ و گشتن کل مغازه ها ترلا لباس هاشو خرید ... تعجب کرده بودم از اینکه چرا ترلا با کیروش نیومده خرید وقتیم که ازش پرسیدم گفت باهم قهریم ... این واقعا واسه ترلا چیز طبیعی بود همیشه ناز میکرد و تا دوروز قهر بود بیچاره کیروش که همیشه باید نازشو میخرید ... منم یه دونه مانتوی فیروزه ایی که به قول ترلا پایینش مثل کیسه بود و برمیگشت اما از کمر به پایین مدل کلوش میشد یه کمربند قهوه ایی به زیباییش میافزود با یدونه شلوار مخمل ریز به رنگ سورمه ایی سیر که خیلی خوب پاهام نشون میداد ...

ساعت حدودای یک بو که زنگ زدیم و طاها اومد دنبالمون و با اسرار اونا ناهارم باهاشون بیرون خوردم و بعد منو رسوندن خونه..

طبق عادت همیشگیم بلند سلام کردم : سلـام به اهل خانه بیاین که نور چشمتون اومد ...

بابا و اوش با خنده جوابمو دادن ولی مامان پشت چشمی نازک کرد و گفت : علیک سلام اوا خانوم خوش گذشت که بسلامتی؟!

لبخندی زدم و گفتم : بله حالا تا شما خریدای منو ببینین من برم لباسامو عوض کنم و بیام ...


romangram.com | @romangram_com