#آسانسور_پارت_54


دستشو گذاشت رو پيشونيم ...

يه بار ديگه صدام كرد

ولي زبونم خشك شده بود و احساس تشنگي مي كردم ..

مچ دستمو گرفت و نبضمو گرفت ...

محسني- صالحي صدامو مي شنوي ...؟



كمي به طرف پايين خم شدم ..حالا حالت تهوع هم به سراغم امده بود ...

محسني شونه امو گرفت و كمي تكونم داد...



-13 ...13 نكنه امروز اخرين روز زندگي منه ...

اوه خدا حالا من با اين همه گ*ن*ا*هي كه كردم چيكار كنم .....

واي مامان هنوز وقت نكردم توبه كنم...



به چشماي قهوه ای محسني نگاه كردم ....

نكنه عزرائيل جونم تو شكل محسني به سراغم امده ....كه قبض روحم كنه

اي خدا حداقل يه حوري نازتر مي فرستادي ..

مگه چقدر گ*ن*ا*ه كرده بودم كه اين ايكبيررو برام فرستادي ...


romangram.com | @romangram_com