#آرامش_غربت_پارت_95
هیچ کاریمم نکرده بودم نه شام درست کرده بودم ،نه اتاقشو مرتب کرده بودم!
آرمین ـ چیه تعجب کردی؟
من ـ نه فقط....اخه چیزه...غذا هنوز حاضر نشده ها...
آرمین همینطوری راه می رفت منم دنبالش ، صحبت می کردم وقتی رسید به اپن به چایی من اشاره کرد و گفت:
ـ برای من ریختی؟ مرسی...!
خواستم بگم نه ولی اینقدر هول بود همه رو ریخت تو حلقومش...زیر لب گفتم:
ـ خب یکی دیگه برای خودم می ریزم! مرتیکه غول!
آرمین ـ چیزی گفتی؟
هول شدم و با دستپاچگی گفتم:
ـ من؟ نـه! نه! چی باید بگم؟ چیزه من دیگه رفتم!
اصلا حتی نگاهمم نکرد! حتی متوجه حالت مشکوک و دستپاچه ام هم نشد...چطوری باید این آدم رو به زمان حال بیارم؟! چطوری سمانه رو از کوچه پس کوچه های ذهنش بیرون بکشم؟
سری تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم و منتظر شاگردام شدم...این آرمین حالا حالا ها کار داره!...یکی یکی اومدن...دوباره مثه سریِ پیش....ولی اینبار خیلی شیطون شده بودن یه کاری کرده بودن که دیگه اشکم در اومده بود از حرص یعنی! سامم پا به پاشون میخندید! وقتی کلاس تموم شد انگار دنیارو بهم دادن! خیلی انرژی ازم رفته بود! وای خدا سام کجا این بچه های تخس کجا!
وقتی تموم شد اومدم بیرون و رو مبل ولو شدم...نمیدونستم آرمین کجاست...حالا باید دو ساعتم وایسم کارای آقا رو انجام بدم! نکبت فقط هیکل گنده کرده تنبلِ بیشعور! همینطور که شقیقه هامو می مالیدم غر غر می کردم!
romangram.com | @romangram_com