#آرامش_غربت_پارت_96

من ـ میبینی سام؟ دیگه نبینم با این بچه ها بگردیا! شیطون میشی! لامصبا عجب انرژی دارن!

آرمین ـ خب مگه مجبوری؟

یک ترسیدم ولی خودمو نباختم و گفتم:

ـ به شما یاد ندادن تو خلوت یه عاشق و معشوق سرک نکشید؟

آرمین ـ فکر کنم آلزایمر گرفتی دختر جون! گفتم زیاد سامو وابسته خودت نکن!

من ـ میدونم شوخی کردم! متوجهین که؟

آرمین جوابمو نداد...بلند شدم تا براش غذا درست کنم...یه ربع مونده به حاضر شدن غذا رفتم و اتاقشو مرتب کردم خدارو شکر زیاد کثیفش نکرده بود!نه پس اینقدرا هم بچه بدی نیست!

وقتی غذا آماده شد بلند شدم تا حاضر شم برم خونه...شالمو رو سرم مرتب کردم که آرمین گفت:

ـ امروز خسته شدی...بیا شامتو بخور بعد برو...

یکم تعارف کردم:

ـ نه مرسی میرم بعدا میخورم!

آرمین با بدجنسی گفت:

ـ من فقط یه بار اصرار می کنما...هرجور خودت مایلی...حالا میای یا نه؟ (و با شیطنت بهم خیره شد ولی بدون هیچ لبخندی!!! فقط چشاش بودن که برای اولین بار یه حالتی گرفتن!)


romangram.com | @romangram_com