#آرامش_غربت_پارت_94



من ـ ای بابا ولم...

با حس کردن چیز سردی رو کل بدنم و نفوذ سرما تا مغز استخونم بیدار شدم...

حالا منم هی جیغ جیغ ، کل اتاقو دویدم و سعی می کردم یخارو از تو بدنم خارج کنم! لباسمو می تکوندم تا یخا پایین بریزن!

من ـ وایی سرده، یخ زدم...فری جووون...وایی...مصـبتو شکر...چرا همچین کردی...واییی

فریبا جون غش غش می خندید تو همین لحظه مازیار هم با عجله وارد اتاق شد از جیغای من خیلی هول شده بود وقتی دید من در بی حجابی به سر میبرم زود از اتاق بیرون پرید...بدبخت فکر کنم خواب از کله اش پرید!

من ـ فریبااا جون حالا نمازو بچسبم یا حجابو؟

فریبا جون ـ پناه بر خدا چرا اینطوری جیغ کشیدی خب؟

من ـ واسه اینکه اگه تو بدن شماهم آب یخ به اضافه یخاشو بریزن همچین جیغی می زنید!

به هر زوری بود رفتم وضو گرفتم...نمازمو خیلی آروم و شمرده خوندم...خیلی لذت بخش بود...حس می کردم یه قدم به مامانم بیشتر نزدیک شدم...دیگه احساس ضعف نمی کردم....قلبم مملو از آرامش شده بود....کاش زودتر پی به این آرامش می بردم...بعد از تموم شدن نمازم دیگه نخوابیدم...تصمیم گرفتم یکم بنویسم...ولی از تصمیمم منصرف شدم...چشمای آرمین اومد جلوی چشمام...یعنی سمانه مرده؟ اره دیگه مرده....مازیار می گفت تو یه سانحه با همون معشوقش مرده....آرمین کارش دیگه از خنده های مصنوعی هم گذشته! اون به مجسمه شدن روی آورده...مثه یه رباط...میخوره ، می خوابه ، کار می کنه...همین...کاش می تونستم کمکش کنم...اوایل به عنوان یه چهره ازش خوشم میومد...هنوزم نظرم درباره اش عوض نشده...دوست ندارم اعتراف کنم ولی...ولی من بهش ترحم میکنم! مطمئناً خوشش نمیاد...نبایدم بفهمه...

تا ظهر همینطوری بیکار تو خونه می گشتم...حوصله ام سر رفته بود...مازیارم کسل و خسته بود....فریبا جونم یه بند کار می کرد، نمیدونستم چیکار کنم...همینطور تو فکر بودم که یهو یادم اومد امروز عصر بچه ها میان واسه کلاس...با عجله لباس پوشیدم و رفتم خونه آرمین اینا...سام پیش خودمون بود می خواستم پیش همون فریبا جون نگهش دارم ولی دلم نیومد و با خودم بردمش...سریع خونه رو جمع و جور کردم و کلاس رو آماده کردم...سام هم سعی می کرد به من کمک کنه ولی نمی کرد بهتر بود! با خنده نشوندمش رو تخت و یه کتاب دادم دستش تا عکساشو نگاه کنه و سرگرم شه...بعد از اینکه از تمیز بودن خونه مطمئن شدم ، یه استکان چایی برای خودم ریختم...نشستم رو کاناپه و تلویزیون رو روشن کردم و منتظر بچه ها شدم که یه ربع دیگه میومدن...هنوز یه قلوپ از چاییمو نخورده بودم که صدای زنگ بلند شد...یه تای ابروم از تعجب رفت بالا! بابا کلاس عکاسی یه ربع دیگه اس چرا پیشواز میاین اخه؟!

با غر غر رفتم درو باز کردم و درکمال تعجب آرمین رو دیدم!

من ـ اِ آقای صدقی چقدر زود اومدین!


romangram.com | @romangram_com