#آرامش_غربت_پارت_65
یهو برگشت سمت من و گفت:
ـ وای به حالت ، فقط وای به حالت اگه به خاطرت واسمون حرف در بیارن...
همینطور انگشت اشاره اشو به نشونه تهدید تکون میداد که دیگه کفری شدم و با عصبانیت گفتم:
ـ چیه الان داری تهدید می کنی؟ ببین از وقتی که اومدی من یه کلامم باهات حرف نزدم که اقفالت کنم، تنها هم گیرت آوردم ولی باهات هیچ حرفی نزدم! پس زیادی احساس خوشتیپی نکن! درباره سام هم من مثه کنه نچسبیدم بهش! بچه پسرخاله جونتون تلپ خودشو پرت کرد رو من! بعدشم شما با من راه نمیاید! یکم بلد نیستید دیدتونو نسبت به من عوض کنید! هنوزم منو به چشم یه دختر خیابونی می بینید! ولی میدونی چیه؟ تو هرچقدر میخوای با من لجبازی کن! خدا اون بالا نشسته همه چیو می بینه...به هیچی اعتقاد نداری و حرفای منو باور نمی کنی اشکالی نداره! ولی خدا رو که دیگه باور داری؟ نمیتونی انکارش کنی! پس به همین خدا قسم که حتی پدر معتاد منم یه زمانی بهش باور داشته ، من اون چیزی که شما فکر می کنید نیستم! مثه خودتونم یه آدمم...
سالار تو سکوت نگاهم می کرد...تو چشمای فریبا جون تحسین موج می زد و مازیار با لبخند نگام می کرد...خوشحال بود از اینکه از خودم دفاع کردم...منم همینطور...نباید در برابر اینا سکوت می کردم...وگرنه مهر تائید می زدم به حرفاشون! برام مهم نبود چی فکر می کنن، من از خودم مطمئن بودم...
با چشمای سورمه ایم طوری زل زدم تو چشاش که از اون حرفایی که بهم زده بود یا درباره ام فکر کرده بود خجالت بکشه!
من ـ پس با اجازه...
و تا لحظه آخر چشم از چشمش برنداشتم...میدونستم تو چشمام پاکی موج می زنه...نمیگم دختر پیغمبرم ولی خب...گناه کبیره تو عمرم نکردم...سعی کردم نکنم البته! هه!
رفتم بالا...دفتر خاطرات مادرمو دوباره در آوردم...میخواستم ادامه خاطراتمو تو اون بنویسم....خیلی صفحات زیادی داشت...
نوشتم...نوشتم و نوشتم تا آروم شم...طوری می نوشتم که هرکی می خوند فکر می کرد با مادرم دارم نامه نگاری می کنم! ولی طرف صحبتم مادرم بود...نمیدونستم نوشتن هم میتونه اینقدر آروم کنه...قلمو تو دستم یکم چرخوندم و گفتم:
ـ مامان الحق که راه خوبی واسه آروم کردنت انتخاب کردیا کلک!
حس کردم قلبم سرشار از خوشی شد...یعنی ممکنه لبخند مادرم باشه؟ دلم غش رفت از فکر خودم و زیر لب به خودم گفتم " دیوونه!"...دنیا خیلی هم بد نیست...میتونه قشنگ باشه فقط باید خودت بخوای...
داشتم می نوشتم که یهو فکری به ذهنم رسید...فوری روی کاغذ آوردمش و همون لحظه مازیار وارد شد...چشامو درشت کردم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com