#آرامش_غربت_پارت_64

سالار ـ همینو کم داشتیم!

من ـ بیخیال...

فریبا ـ عروسک فرنگی سام فکر می کنه تو مامانشی!

همینطور که بچه رو از خودم جدا می کردم گفتم:

ـ ولی نیستم! اصلا آقای صدقی بیاید این بچتونو بگیرید تا کار دستمون ...

دوباره جیغش رفت هوا...

رنگ چشای آرمین تیره تر شد...انگار تو خاطراتش گم شد و یه طور خیلی سرد گفت:

ـ از مامانشم هیچ وقت جدا نمی شد...

نگاهم تو نگاه آرمین گره خورد (مگه فریبا جون نگفت تاحالا سمانه رو با بچه ندیده؟)...دوباره برگشت به همون حال و گفت:

ـ بدش من...

سامو دادم بهش، دلم از گریه هاش ریش می شد ولی چاره ای نبود...باباش داشت دورش می کرد...رفتن بیرون...

سالار ـ با اینکه هیچ وقت سامو با مامانش ندیده ولی این مادر زن دیوونه اش (اون یکی خالمون ) خیلی نیش میزنه بهش...فکر می کنه اون بوده که به سمانه خیانت کرده! درحالی که تقصیره شکیبا بوده....

سالارم برگشته بود به گذشته...اصلا حواسش به حضور من نبود...


romangram.com | @romangram_com