#آرامش_غربت_پارت_63

من ـ بیخیال حتی سخت ترین ادما هم می تونن لبخند بزنن!

سری تکون داد و با لحن جدیش گفت:

ـ آرمین نه...اینقدر فکرش درگیره اون سالاس که خنده از یادش رفته...

من ـ پس اگه ذهنشو به زمان حال برگردونیم...

فریبا جون ـ دقیقا دکتر هم همینو گفت! باید به زمان حال برگرده..

من ـ ایشالا برمیگرده....

خواستم یه قلوپ دیگه از چاییمو بخورم که در با شدت باز شد و صدای خندون سالار بلند شد:

ـ بــه سلام خاله فریِ ...

که با دیدن من حرفشو خورد و پنچر شد...معذب شدم...یعنی وجود من اینقدر ضدحاله؟

سالار با اکراه نزدیکم اومد و گفت:

ـ سامو بده به من...

سامو دادم بهش که جیغش رفت هوا...همه با تعجب نگاش می کردیم حتی مازیار و آرمین هم با عجله اومدن تو ، سالار هم از هولش سام رو داد به من و تو همین لحظه ساکت شد و سرشو گذاشت رو شونه ام...

مازیار ـ او، او!!!


romangram.com | @romangram_com