#آرامش_غربت_پارت_62

غش غش خندیدم و رو به فریبا جون گفتم:

ـ چندسالشه؟

فریبا جون ـ چهار سال!

من ـ ای جونم خیلی نازه! موش بخورتش!

سام یهو گفت:

ـ خودتو موش بخوله...!

با ذوق یه ماچ آبدار از لپش گرفتم که دستی به لپش کشید و گفت:

ـ نَتُن دوز ندالم...!

با سرتقی یه بوس دیگه هم کردم و با لحنی مثه خودش گفتم:

ـ ولی من دوز دالم!

هی اون بوسامو پاک می کرد، من دوباره بوسش میکردم اینقدر اینکارو کردم که خنده اش گرفت و غش غش خندید! به سختی نگاهمو از سام گرفتم و به فریبا جون چشم دوختم...

من ـ خب فریبا جون ادامه اش...

فریبا جون ـ کجا بودم؟؟؟ آهان! برمیگرده! با سام...ولی نمیذاره آرمین سام رو ببینه بهش میگه بچه اش سقط شده(اینجاش که رسید، " هین" بلندی گفتم و با ناباوری خیره شدم بهش)...آرمین رو داغون میکنه...آرمین تنها امیدش به سمانه بوده...اما سمانه...بهش خیانت میکنه...هیچ وقت نگفتن چطوری ولی بهش خیانت میشه...آرمین داغون میشه یه چیزی بدتر از داغون...میره شیراز واسه فراموش کردن ماجرا...و اونجا بچه اشو خونه مادرزنش می بینه و داغون تر از همیشه میشه....اینقدر داغون که دیگه فکر نکنم بتونه لبخند بزنه!


romangram.com | @romangram_com