#آرامش_غربت_پارت_45

مازیار ـ بدون تا بیا بریم پایین تا نزدم لهت کنم...

من ـ باشه موزی!

با خنده رفتم پایین...وقتی کسی از من خوشش نیاد ، سعی می کنم با مهربونیام پشیمونش کنم....اوناهم مطمئناً دچار سوتفاهم شدن...

رفتم پایین و با مهربونی گونه فریبا جون رو بوسیدم که اونم با لبخند جوابمو داد....ولی آرمین و سالار با بدبینی به من زل زده بودن...

به طوری که معذب شده بودم...خجالت می کشیدم ولی گفتم:

ـ ببخشید...شما همیشه با مهموناتون اینطوری رفتار می کنید؟

سالار ـ ما با مزاحمامون اینطوری رفتار می کنیم...

خیلی بهم برخورد...فریبا جون با زمزمه ای که لحن دادمانند داشت گفت:

ـ سالار...

سالار ـ اینقدر سالار سالار نکنید خاله...این دختر براتون آشنا نیست؟ چطور میتونید بهش اعتماد کنید...اینم یکی مثه اون...

فریبا جون بلند شد و به سالار گفت:

ـ بس کن لطفا...چطور می تونی بیتا رو با شکیبا مقایسه کنی؟

سالار ـ از آرمین بپرس....


romangram.com | @romangram_com