#آرامش_غربت_پارت_46
دیگه طاقت این همه تهمت نداشتم...بلند شدم و گفتم:
ـ فریبا جون قضیه از این قراره...
قضیه رو براش تعریف کردم که آرمین گفت:
ـ ولی تو فکر کردی مازیاره و تو بغل منِ به اصطلاح مازیار موندی...
من ـ خیلی معذرت می خوام که شما با جفت دستاتون منو گرفته بودید و نمی ذاشتید تکون بخورم....
آرمین سرشو انداخت پایین و گفت:
ـ من شوکه بودم...
من ـ منم شوکه بودم...این دلیل منطقی نبود آقای...
مازیار ـ صدقی!
سری تکون دادم و گفتم:
ـ آقای صدقی...
مازیار خنده ریزی کرد...منم خنده ام گرفته بود که فریبا جون گفت:
ـ بیتا یه ماه اینجا بوده...یادتون نره که شکیبا سر سه هفته چه بلایی سرمون آورد...ولی تو این یه ماه هیچ کار خطایی از بیتا سرنزده...
romangram.com | @romangram_com