#آرامش_غربت_پارت_148

پــــــوفی کردم و گفتم:

ـ فریبا جون! موضوع مرگ و زندگیه!

فریبا جون ـ عمراً پیدات نمی کنن! مگه شهر هرته؟!

من ـ نه ولی من می ترسم! بابام منو پیدا کنه بیچارم میکنه! پلیس ملیسم حالیش نمیشه! با فرهاد می ریزن سرم منو می کشن! وای خدایا عجب بدبختی دارما! حالا حتما اون روز باید زری تو دستشویی میموند! خبرش یکم خودشو نگه می داشت!

فریبا جون نمیدونست بخنده یا منو دلداری بده! ذهنم مشغول شده بود شدید! یکم دیگه باهم حرف زدیم و قطع کرد...با یه حالت زار لم دادم رو مبل و چشامو بستم! فقط همینو کم داشتیم که بابام بیاد بوشهر!

تا ابد تو این خونه موندگار شدم!

اوووف باید زنگ بزنم به آرمین! موضوع جدی شد!

تا خواستم گوشی و بردارم و شماره آرمین رو بگیرم گوشیم زنگ خورد...

با عجله و بدون اینکه نگاه کنم کیه ، برداشتم...

ـ جیــــــــــــــغ!

من ـ جیـــــــــــــــغ!

هانیه ـ درررردددد!

من ـ بمیـــــر!


romangram.com | @romangram_com