#آرامش_غربت_پارت_147
فریبا جون داد زد:
ـ مازیار خدا خفت نکنه! ترسوندیش دختر بدبختو! نه عزیزدلم فقط خواست یکم سر به سرت بذاره!
قلبم هنوزم تند تند می زد و صدای خنده های مازیار رو مخم رژه می رفت! الان چه وقت شوخی بود؟ ناخودآگاه ابروهام توهم گره خورد و با دلخوری گفتم:
ـ فریبا جون می گید یا نه؟! نصف جونم کردید!
فریبا جون ـ از شانس بد تو ، زری واسه اینکه بره مسافرت میره بانک واسه اینکه پول برداره! از قضا فرهادم اونجا کار می کرده...
من ـ بوشهر یا شیراز؟ اخه مگه زری شیراز زندگی می کنه؟
فریبا جون ـ نه! ولی میگم که یه مدتی همه واسه مراسم سمانه تو شیراز بودن ، ارمین و مازیار و سالارم اومده بودن...ولی زهرا (زری) بیشتر موند...اون روزی که تورو دید یکم دلش سوخت گفت کمکت کنه ، ولی فرهاد مثه اینکه همه چیو بهش گفته بود! ولی شانس آوردی زودتر فرار کردی! زری هم وا نداده بود تا اینکه تورو خونه ی ما دید! یکم کفری شد از اینکه راهت دادیم و وقتی تو رو با آرمین دید دیگه واقعا حسادتش زد بالا! سمانه هم که مثه تو! زری هم دلش نمی خواد که اگه آرمین خواست ازدواج کنه با یه غریبه ازدواج کنه! میخواد سمیرا اون یکی دختروش بندازه به آرمین!!!
آه از نهادم بلند شد و فریبا جون ادامه داد:
ـ زری بیخیال می شه تا اینکه دوباره میره شیراز ، بعد میره بانک و فرهاد رو می بینه! اونوقته که واست نقشه می ریزه!
من ـ هــی یه لحظه! چی شد؟ همه اینارو خودش گفت؟!
فریبا جون خنده ریزی کرد و گفت:
ـ نه با کارآگاه بازی فهمیدم! البته نصفشو خودش گفت ، نصفه دیگه اشو مازیار گفت منم بهم ربطش دادم!
romangram.com | @romangram_com