#آرامش_غربت_پارت_122
من ـ سالار...توهم دوست خیلی خوبی هستی...مرسی که کمکم کردی پسر...
سرمو به طرف آرمین گرفتم و گفتم:
ـ و آقای صدقی...مرسی از شما که اجازه دادید تو خونتون کارمو راه بندازم!
آرمین اخمی کرد و گفت:
ـ خب سخنرانیتون تموم شد خانوم بیتا محمدی؟!
راستش از جوم خارج شدم و با تعجب بهش خیره شدم که گفت:
ـ توشکست رو قبول کردی؟! به همین راحتی؟!
با من و من گفتم:
ـ من من....نه ...من!
آرمین ـ آره تو قبول کردی! پس کو اون بیتای قوی؟ چی شد؟ تو که اینقدر غد بودی حالا خیلی راحت داری با شکست کنار میای درحالی که حتی هنوز نجنگیدی؟!
این لحنش منو جری تر می کرد:
ـ میگی چیکار کنم؟ دیگه کجا بمونم؟ هانیه که گیر افتاده به خاطر من، زری هم که علیه من در اومد! دیگه چیکار کنم؟ پولمم اینقدری نیست که یه خونه اجاره کنم! حتی قوی ترین کوه ها هم یه روز فرو می ریزن...من که دیگه آدمم...دیگه بعضی جاها سخت به بن بست می رسم...بعضی جاها کم میارم...استغفرالله خدا که نیستم جادو کنم همه چی درست شه...یه آدمم...یه دختر تنهام که از بچگی خودش گلیمشو از آب کشیده بیرون...
آرمین ـ پس اینبارم می تونی گلیمتو خودت از آب بکشی بیرون!
romangram.com | @romangram_com