#آرامش_غربت_پارت_121

زری پوزخندی زد و گفت:

ـ به خاطر همین بود که آرمین هر روز میوفتاد دنبالش؟! بیتا هم یکی مثه همون!

آرمین ـ با این حرفا میخوای چیو ثابت کنی؟

زری جون یه قدم بهش نزدیک شد و گفت:

ـ فعلا هیچی...البته فعلا...

و با خشونت از کنار آرمین رد شد و شرو کم کرد...به محض اینکه رفت رو مبل کناریم ولو شدم و سرمو بین دستام گرفتم...

زیر لب زمزمه کردم:

ـ من بهش اعتماد کرده بودم....فکر کردم زن خوبیه...ولی مثه اینکه رفته گذاشته کفِ دسته بابام....اگه پیدام کنن؟ دیگه اینجا هم برام امن نیست...

آرمین اومد نشست کنارم...مازیارم اونورم نشست ، سالارم نشست جلوم...با لحن غمگینی که از من بعید بود جلوی جمع بروزش بدم گفتم:

ـ حالا چیکار کنم؟! بابام اگه بفهمه اومدم اینجا می کشتم....مجبورم به ازدواج با یه کسی که از بابامم بزرگتره تن بدم...بعدشم میمیرم...ولی میدونی...مهم نیست...زندگی همینه، بعضی وقتا فکر میکنم اگه مامانم منو حامله نمی شد، هم خودش زنده می موند، هم یه معتاد به جمع معتادا اضافه نمی کرد...دیگه کاریه که شده...من...

لبخند تلخی زدم و ادامه ندادم... روبه مازیار گفتم:

ـ موزی...هه...مرسی که تا اینجا همیشه هوامو داشتی...تو بهترین داداش دنیا بودی و هستی برام! ببخشید که بهت دروغ گفتم...امیدوارم ببخشیم...میخواستم جبران کنم ولی نشد...

مازیار مغموم و افسرده سرشو پایین انداخته بود...


romangram.com | @romangram_com