#آرامش_غربت_پارت_123

من ـ نمی تونم ، من اینجا غریبم ...بی...

آرمین نگاه شماتت باری بهم انداخت و گفت:

ـ پس ماها اینجا چیکاره ایم؟!

من ـ به خدا دیگه روم نمیشه تو چشاتون نگاه کنم! مهمون یه روز، دو روز، سه روز، یه هفته! نه دیگه چند ماه...

مازیار ـ توکه دیگه مهمون نیستی آبجی...تو الان عضوی از ماهایی...

لبخندی به صورتش پاشیدم و گفتم:

ـ مرسی...ولی دیگه باید برم...

آرمین ـ تو الان چقدر پول داری؟

من ـ ببین حتی یه میلیون هم نشده!!! تازه هشتصد تا دارم!

آرمین ـ خب ، یه کاری می کنیم! ما سه تا با کمک هم ، یه خونه کوچیک برات اجاره می کنیم، توهم تو همون خونه کار میکنی...صداشو هم درنمیاریم تا زری نفهمه! و طوری وانمود می کنی که انگار از اینجا فرار کردی...

من ـ ولی من میترسم...

آرمین نگاه نرمی بهم انداخت و گفت:

ـ نه دیگه...نداشتیم بیتا خانوم!


romangram.com | @romangram_com