#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_52


چشمان سیاهش در کنار بینی کوچک و لب های متوسطش چهره ی جذاب مردانه ای را به او هدیه داده بودند.

لبخند کوچکی روی لب هایم جا خوش کرد ، او بدون شک بهترین و صمیمی ترین دوستی است که در دنیا دارم.

با صدای سرفه ی بهار به خودم آمدم و به سمتش چرخیدم.

_هواسم پرت شد ، متاسفم.

ابرو هایش کمی درگیر شد اما چیزی نگفت.

به دست مشت شده اش نیم نگاهی انداختم و سپس در چشمان منتظرش دقیق شدم.

_باشه...نمیتونم قول بدم که صددرصد کمکتون میکنم اما هرکاری از دستم بربیاد انجام میدم.

لبخند گشادی زد که دندان های سفیدش را نمایان کرد.

_ممنونم پس بعد از کلاس منتظرتونم تا ببرمتون خونه.

نیما به نیمکت رسید و مشغول سلام و علیک با بهار شد.

لب هایم را محکم روی هم فشردم ، نمیخواستم جلوی نیما درباره رفتن به خانه ی حمیدی بحث کنم .

با رفتن بهار ، نیما کنارم نشست و لیوان یکبارمصرفی را به سمتم گرفت.

با دیدن شیر کاکائو لبخند محوی اخم هایم را گشود.

_کلک میخوای بری خونه این دختره چیکار؟

خنده ی مرموزی کرد و با چشمان منتظرش که شیطنت ازش میبارید ، بهم خیره شد.

نگاه خمشگینی بهش انداختم که اینبار بلندتر خندید.

_هیس بابا آبرومون رو بردی...ببینم خودت با اون دختره چی پچ پچ میکردی؟.

جرعه ای از نوشیدنی اش را خورد و به پشت تکیه داد.

_کدوم دختره؟...تارا رو میگی؟ درباره خونه بهش گفته بودم میگفت یکی پیدا کرده.


romangram.com | @romangram_com