#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_51
_ایندفعه من برای یه مشکل بزرگ تر پیشتون اومدم.
اخم هایم را ناخواسته درهم گره خورد.
_چه مشکلی؟
به طرفم برگشت و با ناامیدی به چشمانم خیره شد.
هیچوقت تا این حد شکسته و مستصل ندیده بودمش.
_خب ما...ما با یه رابط ارواح تماس داشتیم...من و دوستام... .
با ساکت شدنش ، اخم هایم درهم فرو رفت ، یسری حدسایی از همین اول حرفش در ذهنم ایجاد شد اما باید از زبان خودش میشنیدم.
_خب؟
اشک های نشسته در چشمانش و سرخی نگاهش ، مطمئنم کرد حرف هایی که میخواهد بزند دروغ نیست و از سر ناچاری سراغم آمده بود.
_ما یه چیزی احظار کردیم...اولش خوب پیش رفت اما اون...اون دیگه نرفت... .
سرش را پایین انداخت ، قطره های اشک روی مانتوی سبز کمرنگی که پوشیده بود چکید.
_از اون وقت تا حالا داره هم من هم خانوادم رو ازار میده.... .
بین حرفش پریدم و با تعجب پرسیدم :
_چرا خانوادتون؟ با عقل جور در نمیاد.
با دستمال کاغذی مچاله شده ای که در دست داشت ، رد به جا مانده از اشک هایش را پاک کرد.
_چون...اونام تو جلسه احظار بودن.
از شدت تعجب ابروهایم بالا رفت .
چیزی نگفتم و به رو به رویم خیره شدم.
نیما در حالی که دوتا لیوان در دست هایش گرفته بود به سمت ما حرکت میکرد.
تی شرت سفید یقه گردی که پوشیده بود چهره اش را بیشتر در نمایش گذاشته بود .
romangram.com | @romangram_com