#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_53
خنده ی منظور داری کردم و به ساعت مچی ام خیره شدم.
_اره خر خودتی...پاشو کلاس شروع میشه الان.
یک نفس تمام محتویات لیوانش را سر کشید و لیوانش را روی زمین انداخت.
خم شدم و لیوانش را برداشتم.
همیشه از شلختگی و بی نظمی نیما حرصم میگرفت البته جالب اینجاست که خودم هم چندان آدم منظمی نیستم.
لیوان ها را داخل سطل زباله انداختم و با سرعت به طرف نیما راه افتادم.
****
از ماشین پیاده شدم و به خانه دوبلکس و مدرن رو به رویم نگاه کردم.
رنگ سفید و طلایی که در نمای خانه به کار رفته بود ، زیبایی وصف ناپذیری را به تماشا میگذاشت.
با ایستادن بهار در سمت راستم ، از گوشه ی چشم نیم نگاهی به چهره ی ترسیده و رنگ پریده اش انداختم.
_خب بهار خانم... .
به نیم رخم خیره شد و منتظر ماند.
آب دهانم را قورت دادم و بی توجه به او به طرف در راه افتادم.
_اگه اشتباه نکنم گفتین شما همراه خانواده و دوتا از دوستانتون این جلسه را برگزار کردین؟
سرش را به معنی بله تکان داد و همانطور که به طرفم می آمد ، کلیدش را از کیف سبز رنگش بیرون کشید.
_آره و همشون داخل منتظرمونن.
سرم را تکان دادم و چیزی نگفتم.
باورم نمیشه که دوباره سراغ این جریانات برگشتم.
با باز شدن در به طرف داخل راه افتادیم ، مسیری که به سمت وروردی خانه میرفت از بین درختان بلندی عبور میکرد و گل های رنگین اطرافمان ، صحنه ی زیبایی را ساخته بود که ناخودآگاه حس خوبی را بهم منتقل کرد.
به در ورودی خانه رسیدیم و بعد از در آوردن کفش هایمان ، وارد خانه شدیم.
romangram.com | @romangram_com