#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_106


_حیوونا معمولا اینطرف نمیان .

من و ارسلان نگاهی به هم انداختیم و سپس با سرعت به طرف محمد حرکت کردیم.

ارسلان با حرکات عصبی نگاهش را مدام در اطراف میچرخاند.

_ارسلان بسه ، چیزی به ما حمله نمیکنه .

هردو به حرف محمد گوش کردیم ، به هرحال او اهل این اطراف است!

در فاصله ی نچندان دوری ، درست در انتهای جاده چند خانه ی خرابه نمایان شد.

_اونجاست ، داریم میرسیم.

فکر اینکه دیروز محمد تمام این راه را تنها آمده است دو فکر را در ذهنم روشن ساخت.

او آدم نترسی است یا از شدت دیوانگی دست به اینکار وحشتناک زده!.

به هرحال این دو تفاوتی با یکدیگر نداشت.

_محمد چرا این خونه ها اینجا ساخته شدند؟

محمد سری تکان داد و به فکر فرو رفت ، گویا سوال ارسلان او را به یاد خاطرات قدیمی انداخت.

_خیلی سال پیش یکی از اهالی روستا به اسم رحیم ازدواج کرد ، بعد یه مدت حرف در اومد که زن رحیم باغبون جنی شده...رحیم که بعد از سال ها از حرف مردم خسته شد اومد اینجا خونه ساخت تا پیش بقیه نباشه ، اما بدتر

ین کار ممکن رو کرد.

_چطور؟

خیلی جدی بهم خیره شد ، جوری که برای چندلحظه ترس برم داشت!

_اون به جن اعتقاد نداشت و فکر میکرد زنش دیوونه شده ، اهالی روستا میگن این قسمت جاییه که اجنه توش زندگی میکنن...بعد از چندماه خبری از رحیم تو روستا نمیشه برای همین همه کنجکاو میشن بیان ببین که چیشده... .

تقریبا روی به روی خانه ایستادیم ، دیوار های ترک خورده و کثیفش ترس را در جانم انداخته بود.

دور تا دور خانه را درختان سر به فلک کشیده ای محاصره کرده بودند که میتوان قسم بخورم که رنگشان چیزی جز سیاهی نبود.


romangram.com | @romangram_com