#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_105
بیشتر ترسناک است تا خنده دار! دیگر شعورش را در آورده اند ، خسته شدم تا هرچی میشود من باید روحم را از بدنم خارج کنم .
چهره ی درهم محمد مهر تاییدی بود بر حرف هایش ، ناامید به ارسلان نگاهی کردم که او هم چیزی برای گفتن نداشت.
من چطور جن گیری بودم که نمیتوانستم از توانایی های دیگرم استفاده کنم؟ واقعا خسته کننده است.
_باید چیکار کنم؟
چند قدم فاصله ی بینمان را پر کرد.
_باید باهاش مبارزه کنی و سعی کنی بندازیش داخل دایره ای که من میکشم ، وقتی وارد دایره بشه دیگه نمیتونه ازش خارج بشه.
چشمان عصبی ام را به چهره ی خونسردش دوختم .
_من چطوری باید با کسی که از خودم قوی تره دست و پنجه نرم کنم؟
دستش را محکم روی شانه ام کوباند و خنده ای کرد.
_قدرت روحت رو دست کم گرفتی؟
از درد شانه ام آهی کشیدم ، واقعا نمیتوانستم رفتارش را درک کنم.
دوباره به راهمان ادامه دادیم ، تقریبا یک کیلومتر از روستا فاصله گرفتیم.
جاده ی خاکی ای که در آن حرکت میکردیم ، اطرافش تماما درختان بلندی پوشانده بود که اجازه ی عبور نور را نمیدادند به همین خاطر محمد فانوسی همراه خود آورده بود که از این بابت حسابی ازش متشکر بودم.
_ببین آیدن...روح خیلی پاکه و البته پر از انرژی ، من دانش آنچنانی نسبت به این موضوع ندارم اما تو میتونی با تمرکز از نیروش استفاده کنی و به اون ابلیس ضربه بزنی...متوجه حرفم میشی؟
سرم را تکان دادم ، اما تمام حواسم به اطراف بود .
با صدای خش خشی که از بوته های کنارم بلند شد ، سریع خودم را به محمد نزدیک تر کردم.
_محمد یه چیزی اونجاست.
محمد و ارسلان از راه رفتن دست کشیدند و کنارم ایستادند.
_شاید یه حیوونی چیزی بوده باشه.
محمد با بیخیالی سری تکان داد و دوباره شروع به حرکت کرد.
romangram.com | @romangram_com