#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_107

_خب محمد نگفتی اونا چی شدن؟

محمد نگاهش را در اطراف چرخاند و نفس عمیقی کشید.

_در حالی که چشمای هردوشون از کاسه در اومده بود از سقف حلق آویز شده بودن.

با شنیدن این داستان با تمام وجود میخواستم که همین الان به طرف خانه راه بیوفتم.

دمای هوا به یکباره پایین رفت ، به بقیه نگاه کردم تا ببینم متوجه شده اند یا نه.

_آیدن توم حس میکنیش؟

در جوابش تنها سرم را تکان دادم ، جرأت حرف زدن را نداشتم.

محمد اولین قدمش را روی پله های سنگی ترک خورده ی رو به رویش گذاشت.

ارسلان هم به تبعیت از او شروع به حرکت کرد ، گویا شجاعت تنها در وجود من مرده بود!

محمد در را باز کرد و بعد از مکثی وارد خانه شد ، اما ارسلان جلوی در ایستاد و با چهره ی درهمی به طرفم برگشت.

_آیدن هوات رو دارما...میدونی که؟

لبخند عمیقی بر لب هایم جا خوش کرد که نشان از به وجود آمدن امیدی در قلبم بود.

_میدونم ، مثل همیشه.

با گذاشتن اولین گام روی پله های سنگی خانه ، صدای چند کلاغ بلند شد و پس از آن صدای بال هایشان محیط را از سکوت در آورد.

گام دیگر را کمی آرام تر برداشتم و در کنار ارسلان ایستادم.

سوز هوا حسابی آزارم میداد به طوری که از دهان جفتمان بخار بیرون می آمد.

ارسلان سرش را تکان داد و زیر لب دعایی خواند.

در را بیشتر باز کردم و وارد شدم ، محمد کنار همان دیوار ریخته ای که قبلنا در کنارش پناه گرفته بودم ، ایستاده بود و اطراف را از نظر می گذراند.

کنارش ایستادم ، سنگینی فضا به وضوح احساس میشد .

با هر دم و بازدمم سینه ام اذیت میشد ، طوری که انگار وزنه ای روی بدنم است.

romangram.com | @romangram_com