#آن_نیمه_دیگر_پارت_24


پوزخندي زدم و گفتم:

تو بايدم اين حرف رو بزني... تو رو يادش نرفته... اين منم که هرچي فکر مي کنم يادم نمي ياد آخرين بار کي اسممو درست صدا کرده بود... اين منم که هر دفعه اي که بارمان صدام مي کنه خورد مي شم... تو نبايدم دلت بخواد که اون خوب بشه... دلم لک زده براي روزي که منو به خاطر خودم بب*و*سه... نه به خاطر اين توهم که بارمان جلوش وايستاده!

سامان سر تکان داد و گفت:

مي دونم چي مي گي... مي دوني که نمي تونيم نگهش داريم... بايد توي بخش بستري بشه... اين طوري براي خودشم بهتره... .

مي دونستم حق با اونه. بلند شد و از اتاق بيرون رفت. به سمت تخت بارمان چرخيدم... فکرم به سمت زماني پر کشيد که اون تخت خالي نبود... چشم هامو بستم... دلم براي پسري تنگ شده بود که جاي ب*و*سه اي که مامانم برايش فرستاده بود روي صورتم مونده بود... .

چشمام و بستم تا از خونه اي که هر روز بيشتر ازش متنفر مي شدم به عالم خواب و رويا پناه ببرم... خونه اي که من خرابش کرده بودم... خيلي ساده... خيلي غم انگيز... .

******



=============





حس کردم که کسي روي تخت پريد و با اشتياق و با صدايي بلند صدام زد. با بي حوصلگي گفتم:

ولم کن بارمان... رواني! مي خوام بخوابم.

يه دفعه خواب از سرم پريد. وحشت زده چشم هام و باز کردم. سريع سر جام روي تخت نشستم. نگاهي به تخت بارمان کردم... مثل قبل مرتب و دست نخورده بود. از حرفي که بين خواب و بيداري زده بودم ترسيدم. يه لحظه حس کرده بودم بارمان کنارمه و مي خواد طبق عادت هميشگيش من و از خواب بيدار کنه.

نگاهي به ساعت کردم. کمي زودتر از هميشه بيدار شده بودم. از جا پريدم. دوست داشتم قبل از اين که بابام از خواب بيدار بشه صبحانه م و بخورم و از خونه بيرون برم. سريع اولين لباسي که دستم رسيد و برداشتم تا بپوشم... لباس هاي ديشبم!

اولين ادکلني که به دستم رسيد و زدم و با دست موهام و مرتب کردم. کيفم و برداشتم و به آشپزخونه رفتم. ظرف غذام و توي سينک انداختم و ظرف غذاي ديگه م که توي يخچال بود و برداشتم. نگاهي به غذايي که سامان پخته بود کردم... مرغ بود... دست پخت سامان تعريفي نداشت... با اين حال غذا رو برداشتم تا ناراحت نشه.

صداي در دستشويي و که شنيدم فهميدم بابام از خواب بيدار شده. سريع از خونه خارج شدم. سوار ماشين شدم و با سرعت به سمت بيمارستان رفتم. نفس راحتي کشيدم... به موقع جيم شده بودم... حوصله ي اخم و تخم هاي صبحگاهي! بابام و نداشتم. خوش به حال سامان که بي کار بود و صبح تا شب سرش و با اين کلاس و اون کلاس گرم مي کرد. مي تونست تا لنگ ظهر بخوابه...

از اون خونه خسته شده بودم... از عصبانيت هاي بابام... از سامان که فکر مي کرد به عنوان برادر بزرگ تر وظيفه داره بهم سرکوفت بزنه... از همه بيشتر از مامانم که مدت ها بود منو فراموش کرده بود... خسته شده بودم از اين که مي ديدم هنوز اسم بارمان و مي ياره و داغ دل همه رو تازه مي کنه... جاي خالي بارمان روي تختي که توي اتاقم بود به اندازه ي کافي آزارم مي داد... .

ماشين و تو پارکينگ بيمارستان پارک کردم و به سمت محل کارم رفتم. توي يه بيمارستان دولتي مهندس شبکه بودم. از شغلم به نسبت راضي بودم ولي محيط بيمارستان حالم و بد مي کرد... بدترين جاي ممکن کار مي کردم!

محل کارم يه اتاق کوچک با سه ميز کامپيوتر بود. پشت ميزي که کنار پنجره بود نشستم. هنوز شهرام و ريحانه نرسيده بودند. تو دلم گفتم:

بهتر!


romangram.com | @romangram_com