#آن_نیمه_دیگر_پارت_23
صدايشو بالا برد و گفت:
شيفت شب؟ مگه تو پزشکي که شيفت شب داشته باشي؟
سعي کردم لحنم مثل هميشه متين و آروم باشه. گفتم:
نگفتم کشيک! گفتم شيفت شب!
بابام يه گام به سمتم برداشت. سامان سريع گفت:
راست مي گه بابا! من زنگ زدم از بيمارستان پرسيدم. اونجا بود.
بابام لحظه اي با تعجب به سامان نگاه کرد. سامان تو چشم هاي بابام زل زد. همين موضوع بابامو قانع کرد. مي دونستم سامان حوصله دعواهاي تاريخي خانوادگيمونو نداره. مگه نه حاضر نمي شد به خاطر من دروغ بگه.
سامان به سمت مامانم رفت که داشت براي بارمان خيالي ميوه پوست مي کند. بازوي مامانمو گرفت تا اونو به رختخوابش ببره. در آخرين لحظه مامانم بازوشو از دست سامان آزاد کرد. با تعجب به صورتم نگاه کرد... ديدم که چونه ش لرزيد. آهسته به سمتم اومد... دستشو دور گردنم انداخت. صداش توي گوشم پيچيد... از بغض مي لرزيد... آهسته گفت:
نمي دوني چه قدر دلم برات تنگ شده بود... فکر کردم ديگه نمي بينمت... من بدون تو طاقت نمي يارم مادر... نمي تونم حتي يه روز بدون تو باشم...
با دست هاي لاغرش پشتمو نوازش کرد. صداي ضعيف گريه کردنش و مي شنيدم. بغض کردم... با سرسختي جلوي اشک هام و گرفتم... صداي گريه هاي مامانم خوردم مي کرد...
دست نوازشي به صورتم کشيد. فقط خدا مي دونست که چه قدر به اون نوازش و محبت احتياج داشتم... محبتي که به نيابت از بارمان بايد متحملش مي شدم. سامان بازوي مامانمو گرفت. مامانم ب*و*سه اي به گونه م زد. بعد سرشو پايين انداخت و با سامان به سمت اتاقش رفت. بابا که متاثر شده بود سرشو پايين انداخت و به سمت اتاق کارش رفت تا مثل هميشه تا پاسي از شب با حساب و کتاب هاي جنس هاي کارخونه اش خودشو مشغول کنه. دست هامو توي جيبم کردم و به سمت اتاقم رفتم. سعي کردم آخرين باري رو به ياد بيارم که مامانم منو به ياد داشت... زماني که منو به اسم رادمان صدا مي کرد... نه بارمان ... .
از پله ها بالا رفتم. به خودم يادآوري کردم که به شوکت خانوم زنگ بزنم و بگم که براي تميز کردن خونه بياد. نزديک دو ماه بود که تميز نشده بود. همه چيز اون خونه برام مثل جهنم بود. در اتاقمو باز کردم. بدون اين که چراغو روشن کنم خودم و روي تختم انداختم. اتاق بزرگي داشتم. دو تخت، يه ميز کامپيوتر و يه دراور از وسايل اتاق بودند. دکور اتاق طبق سليقه ي خوب مادرم انتخاب شده بود... همه چيز به رنگ محبوب بارمان بود... سرمه اي!
دو تخت به موازات هم گذاشته شده بودند. بين دو تخت يه ميز کوچيک بود که چراغ خواب و يه قاب عکس روش بود. تخت بارمان سمت کمد و تخت من کنار ديوار بود. ميز کامپيوتر پايين تخت بارمان بود و دراور نزديک پنجره ي اتاق قرار داشت.
لباس هامو تو همون تاريکي عوض کردم. روي تخت دراز کشيدم. از پنجره به حرکت شاخ و برگ درخت ها نگاه کردم. معلوم بود باد تندي مي وزيد... فکرم توي اون اتاق نبود... داشتم خودمو سرزنش مي کردم... عين يه آدم نحس مي موندم... هرجا مي رفتم دلخوري و دعوا پيش مي اومد. اي کاش پيش رضا نمي رفتم... هرچند که چاره اي نداشتم... بايد باهاش حرف مي زدم... بازي قديمي شروع شده بود... اين بار هدف من بودم... هم مي ترسيدم... هم اضطراب داشتم... احساس تنهايي مي کردم... فقط رضا رو داشتم که ماجرا رو باهاش در ميون بذارم... رضا هم مثل قبل نبود... نمي تونست که باشه... داشت ازدواج مي کرد... از اتفاقاتي که داشت دور و برم مي افتاد مي ترسيدم... مدام پيش خودم مي گفتم چرا من؟... چرا من؟
سامان در زد و وارد اتاق شد. خواست چراغو روشن کنه که سريع گفتم:
بذار خاموش باشه.
لبه ي تختم نشست. آهسته پرسيد:
دکتر چي گفت؟
پوفي کردم و گفتم:
سر حرفش بود... بايد بهش شک بدن...
سامان آهسته گفت:
دوست ندارم راد... مي ترسم... اگه مامان خوب بشه تازه ياد بارمان و آرمان مي افته... تحمل گريه هاش رو ندارم.
romangram.com | @romangram_com