#آن_نیمه_دیگر_پارت_22


مامان لطفا بشين قرصتو بخور... داري عصبانيم مي کني.

مامانم دست هاش و مشت کرد و در حالي که روي صندلي خودشو تاب مي داد سرشو پايين انداخت. با چشم دنبال قرص هاي مامانم گشتم. چشمم به سينک آشپزخونه که افتاد حالم بد شد. ظرف هاي نشسته سينک و پر کرده بود. انگار هيچکس حسش و نداشت که بلند شه و ظرف ها رو توي ماشين ظرف شويي بذاره. ماشين ظرف شويي کنار ماشين لباس شويي بود که داشت لباس ها رو مي شست. مي دونستم سامان به هواي لباساي خودش ماشينو روشن کرده.

صداي مامانم و شنيدم که دوباره داشت زير لب با خودش حرف مي زد:

بچه م خسته شد اين قدر درس خوند... برو بيارش پايين... براش شام قيمه درست کردم که دوست داره. باباش دعواش کرده... قهر کرده... مي خواد خودشو توي کتاباش غرق کنه.

يه دفعه چنگي به دستم زد و گفت:

نگاهش به کتابه... ولي من مي دونم فکرش يه جاي ديگه ست... باور کن لباساش بوي سيگار مي دن.

سامان کنار يخچال ايستاد. با تاسف به مامانم نگاه کرد و سر تکون داد. مامانم رو بهش کرد و گفت:

پسرم... تو يه چيزي به برادرت بگو... بهش بگو که با رادمان و بارمان نگرده... بهش بگو که اين دو تا راهشون کج شده... بگو که منو سنگ رو يخ نکنه.

سامان با شرمندگي نگاهم کرد. قرصو توي دست مامانم گذاشتم. به سامان اشاره کردم که يه ليوان آب بياره. مامانم به قرص نگاه کرد. در حالي که خودشو روي صندلي تاب مي داد قرص و خورد. سامان ليوان آب و دستش داد.

تا از ذهنم گذشت که مامانم آروم شده دوباره شروع کرد:

بذار براي پسرم ميوه پوست بکنم... داره درس مي خونه... مي دوني!

به سمتم چرخيد. برقي عجيب تو چشم هاش ديدم. لبخندي زد با افتخار گفت:

پسرم پزشکي مي خونه.

احساس کردم تمام بدنم يخ زد. بغض به گلوم چنگ زد. سامان با دست صورتشو پوشونده بود. من مات و متحير به مامانم زل زده بودم. در همين موقع بابام وارد آشپزخونه شد. سريع خودمو جمع و جور کردم. نگاهي بهش کردم. قد متوسط داشت و چشم هاي آبي رنگش درست هم رنگ من بود. جلوي موهاي خاکستري رنگش که همرنگ ريش پروفسوريش بود، ريخته بود. بدون توجه به مامانم که محتويات يخچالو بهم مي ريخت رو بهم کرد و گفت:

تا اين وقت شب کجا بودي؟

امواج دعوايي غريب الوقوع رو حس مي کردم. مي دونستم نبايد اسم رضا رو بيارم. آهي کشيدم و گفتم:

سر کار.

پوزخندي زد و گفت:

سر کار؟ تو کارت ساعت پنج تموم مي شه... امروزم که مرخصي گرفته بودي. فکر کردي من هالو ام؟

سعي کردم با آرامش جواب بدم. مي دونستم عصبانيت هاي بابام فاجعه بار مي ياره. گفتم:

صبح مرخصي گرفته بودم... رفتم دکتر مامان و ببينم... شيفت شبمو موندم.


romangram.com | @romangram_com