#آلا_پارت_88

بابا دنبال مامان از اتاق رفت بیرون،با چشمای بغض آلود نگاش کردم و سردار لبخندی زد و گفتم: سلام
سردار - سیر شدی؟
-چی! ؟؟؟
سردار - از تنهایی و خونه ی بابات؟؟
بهش نگاه کردم،دلم می خواد بغلش کنم. دلم تنگ شده! با حسودی و حرص گفتم : تو چیکار کردی؟
سردار اومد تو و در رو بست و گفت : چرا غذا نمی خوری؟
با لحن قبلی گفتم : آمار بهت دادن؟ میل نداشتم.
سردار با خنده گفت : شاید هم از دوریِ منه.
چشامو ریز کردم و با دهن کجی که صدام رو تغییر می داد گفتم : اوخی . نوشابه باز کن.
سردار خندید و بهم با سر اشاره کرد و گفت : لاغر شدی دیگه ، معلومه غصه امو خوردی .
-ولی تو ماشاء الله تغییر نکردی، یکی قاشق قاشق غذا میذاشت دهنت.
سردار فقط نگام کرد و با حرص نگاش کردم و گفت : ساکت کجاست؟ کمرت بهتره!؟ مامانت گفت پریروز خیلی درد داشتی، فردا می برمت بیمارستان.
- نمی خوام.
سردار اومد روی تخت نشست و داشتم نگاش می کردم، بو کشیدم. بوی سردار میاد؟ می خوام بغلش کنم اما ازش دورم.
انقدر نزدیک نیستم که بغلش کنم. کنار پتوم رو توی مشتم گرفتم که خودم رو کنترل کنم. سردار آروم گفت : آلا میشه یه خواهشی کنم؟
آرنجش رو روی زانوهاش گذاشت و پنجه ی دستاش رو توی هم گره کرده بود، سرش رو به طرفم برگردوند و گفت : آلا خیلی داغونم،خیلی،نمی تونم دیگه با تو مشکلات بیشتری داشته باشم. تو منطقی هستی، دارم خودم بهت می گم تو مثل همه نباش، منم برات جبران می کنم.
-چطوری نباشم؟
سردار بهم نگاه کرد نگاهی ممتد و آروم تر زمزمه کرد :
-بمون خونه، اون جا رو به هم نزن، حتی باز باهام جر و بحث کن، لج کن، بزن، مسخره کن، اما خونه رو ترک نکن، وقتی از همه بریدم میام اون جا، آخر شب مثل همه ی این پنج ماه، بعد منتظرم وسط یه جر و بحث تو یه چیزی بگی خنده ام بگیره انگار که رفیق منی، رفیقی که هیچ وقت نداشتم چون همه واسه پول دنبالم بودن، اما تو بخاطر یه چیز دیگه کنارمی...
- می رفتی خونه؟
سری تکون داد گفت : آره.
با حرص و یه صدای خش دار ولی تن آروم گفتم: دروغ نگو. بگو رفتم خونه ی پانته‌آ، بگو حاجی فرستادتت. بگو بابات زنگ زده. بذار باورم بشه که چقدر زندگیم نفرت باره.
سردار با غصه ی عالم نگام کرد و بدون این که جوابم رو بده، روی تختم دراز کشید.
با حرص گفتم : با توام!
سردار - خونه رو گند گرفته.

@romangram_com