#آلا_پارت_87
سردار از پانته آ در ستوهِ ؛از باباش ؛ از گذشته ای که هم برای تو رخ داده و در جواری دیگه برای خود سردار ، این مرد رئوفه ؛ مهربونه ، با تو زیر یه سقفه با تو نون و نمک می خوره ، تو مأمن گاه اون باش ، نذار وقتی میری بگه ، آخییییییش رفت«بگه"واویلا"هیهات !»
- منو دوست نداره .
بابا- تو از کجا فهمیدی ؟
به بابا نگاه کردم و گفتم : صدای حرف زدن و مکالمه هاشو با پانته آ شنیدم ؛ منظورم این بود ... منظورم این بود که اون حرفایی که به اون میزنه اون کارا ،اون نگرانی ها باید برای من باشه نه اون زن ؛ بعد سردار میگه «ببخشید» بابا میگه ببخشید که شنیدی ! انگار من دختر همسایه ام !.
بابا منو صبور و عاصی شده نگاه کرد و با بغض گفتم :
-اونطوری نگام نکن
بابا - یه جمله گفتی«من شنیدم» و میخوای سردار این همه منظور بفهمه ؟ بعد قهر کردی اومدی ؟ سردار تا همین نُه روزم نفهمیده تو چرا قهر کردی! فکر کردی مردا شبیه زن ها هستند ؟! به مردا م*س*تقیم و صاف میگی «من اینو می خوام» یه کار دیگه می کنند تو به در گفتی دیوار بشنوه !
به مامان نگاه کردم و گفت :
- آره ! بابات داره درست میگه !
-من برم بگم بهم محبت کن؟!این غرور نداشته هم از بین بره .
مامان - نگو، ولی بهش نشون بده ؛ بهش نشون بده چی می خوای .
- چطوری مثل گربه سرمو بذارم زیر دستش یعنی نازم کن ؟
مامان - به والله که اون گربه سیاست بیشتری نسبت به تو داره .
- میگه ده سال عاشق پانته آم .
مامان با حرص گفت : پس طلاق بگیر اون دو تا به هم برسن.
با بغض و رنجش گفتم : مامان!
مامان از جا بلند شد و گفت : هی راه میدیم. چهار راه میدیم یه توجیهی میاری!
بابا دستم رو گرفت و گفت : صد سال این جا باش اما اینو می خوای؟ برگشتن به این خونه و خونه نشینی ؟!
با سر و بغض و چشمای خیس گفتم : نه.
بابا - پس این قدر زخمات رو ملتهب نکن، چرا نمک رو زخمات می پاشی؟
به بابا نگاه کردم و شونه بالا دادم و با صدای لرزون گفتم : من نمیخوام برم. می خوام اون بیاد دنبالم. ذلیل شم خودمم برگردم؟
بابا - تو خودت گفتی تا نگفتم نیا.
- من اینطوری نمیرم ها ... بیاد ..
در اتاق باز شد و نگاهم به پشت سر بابا که در بود افتاد و دیدم سردار تو چهار چوب دره... یکه خورده به در نگاه کردم، قلبم هری ریخت، اومد! اومد! آلا اومد! نگفته به درک که رفته ، اومده !؟
بابا زنگ زده حتما! حاجی فهمیده مجبورش کرده بیاد دنبالم !؟ ... هرچی ... هرچی ... اون اومد ... می تونستم نیاد اما اومده! پوشیه ام! پوشیه امو برداشتم ، بابا از جا بلند شد و گفت : شام بخورید بعد برید.
@romangram_com