#آلا_پارت_89

- کلفتت خونه نبوده؟
سردار با چشم های بسته گفت : خونه ی من کلفت نداره.
آروم تر گفتم : چی داره؟
سردار چشماش رو باز کرد و نگام کرد و گفت : آلا داره.
نفسی کشید و گفت : خودت رو کشتی برای اون show بعد نمیری؟
- دوست ندارم. اصلا دوست دارم دیگه خونه دار بشم.
با خنده گفت : بهتر. اصلا آخ جون.
نگاش کردم. شاید یه نشونی بهم داده! این که تو راه نباشم بیرون نباشم بهش امنیت خاطر میده!؟
- شبیه مردای زمان قاجاری، اونا دوست داشتن زن ها تو اندرونی باشن.
سردار با خنده گفت : آره، آره همونم من، خاتون دوست دارم، تو هم شبیه اونایی، روبند و چادر داری.
نگاش کردم خنده ام گرفت. آروم زدم به سرش و گفتم: خنگ! اون پوشش ملی بوده.
به پهلو طرف من شد، موهام دورم ریخته بود، دسته موهایی که جلوی سینه ام بود و پایینش فر خورده بود رو گرفت و آروم به پایین کشید تا دمِ رون پام که چهار زانو نشسته بودم اومد و ول کرد و پرید بالا.
چند بار این کار رو کرد و گفت : می دونی آلا وقتی خونه ی خودمونیم.... «میگه خودمون !؟ ما شدیم !؟؟» من خودم هستم بدون اینکه فکر کردم این کارم، این حرفم، این.... این نگاهم یعنی باید الان توضیح بدم که علتش چی بوده، باید از طرف حاجی توبیخ بشم، وقتی اون شب عروسی رفتی سیگار آوردی اول شبیه همه ی زمان ها از این که تو هم سیگار بکشی بدم اومد.
اما بعد از چند ثانیه انگار خیالم راحت شد که این جا کسی بین ما دو نفر نیست که آمار به حاجی بده، بگه اُوووو، حاج نبی، بیا بچه ی پای منبریت دود هوا داد،اون شب که آهنگ می خوندیم... وقتی شب فیلم می بینیم و تو وسطش یهو جو زده می شی و اظهاریه می دی و منم میدم... نظر میدم بر عکس همه ی وقتا، بر عکس دنیای بیرون بینمون، وقتی زیر لب حرف می زنی و بهم جرأت میدی مثل تو حداقل زیر لب حرفای توی سرم رو بگم...
حسّ راحتی دارم ، حسّ خونه دارم ، نمی خوام اون جا خراب بشه ... اون جا شبیه خونه ی چادر بچگیامونه ... تو هم میساختی !؟
- با چادر مامانم!؟ با پشتی با بالشت.
سردار خندید و گفت : آره، توی...
آروم تر گفتم : کنجی ترین قسمت خونه، دنج ترین جایی که کسی نیست.
کنارش دراز کشیدم، پشت کردم بهش رو به پنجره ی اتاق که کنار تختم بود و گفتم : دیدی وقتی هوا قرمز می شه یه خونه لذت بخش تو دل ادم می افته؟ از اون مدل ها که آدم دلش می خواد بره زیر پتو حسّ امنیت کنه.
سردار - پتو نه لحاف سنگینه.
خندیدم گفتم : آره دیگه زیرش تکون نخوره، همین طور جسد بشه بخوابه، من همیشه یه ایده داشتم میدونستی؟ که یه کرسی درست کنم دور تا دورش رو هم پر از بالشت های بزرگ بذارم بعد از این غذا سنگینا درست کنم مثلا آبگوشت....
سردار - با نون بربری ها....
می دونید این حرفا برای چی بود؟ نمی تونستیم عاشقانه صحبت کنیم، نمی تونستیم بگیم دلم تنگ شده. داریم همسان سازی می کنیم. داریم تفاهم پنداری می کنیم...
داریم مثل دو تا بچه ی نابالغ با هم حرف می زنیم که توجیه کنیم چرا کنار هم خوابیدیم، چون مثلا داریم در مورد زم*س*تون حرف می زنیم. وسط حرفا سردار نوک موهامو بگیره بگه بچه این چرا دو شاخه شده؟
بعد من در مورد موخوره حرف بزنم و اون دستش همون طوری روی بازوم بمونه یعنی حواسش نبوده!؟ نه حواسش بود! بهونه می خواست برای دستش، بهونه کردم آسمون و برف رو.... که به پهلو برگردم و تو بغلش راحت تر جا بشم....

@romangram_com