#آلا_پارت_65

مامان - آلا ! چون نمی خوام تو اذیت بشی دارم اینارو میگم ،بهت هزار بار گفتم بیا بریم؛ تو گفتی نه من ازدواج میکنم ، ازدواج کردم نمیام ...
برگشتم به طرف سردار ، دیدم داره نگام میکنه و حاجی هم داره با اون حرف میزنه ، با چشم همدیگه رو تهدید کردیم ، این نگاه ها انگار زبون بین ما دوتا بود .
وقت شام شد...
از نظر من اسراف توی این عروسی سر به فلک کشید بالای سی نوع غذا بود ...
من که از حرص فقط تونستم نوشابه بخورم ولی سردار کم مونده بود منم بخوره !
حاجی قربونی رو همون دمِ باغ کرد ، گوسفند نه ها ، سه تا گاو ! آخه گاو ؟! گاو میکشن ؟ خوبه نسل دایناسور ها منقرض شده بود وگرنه برای عروس یکی یکدونه اش دایناسور میکشت .
اومدیم سوار ماشین بشیم ، دخترای فامیل گفتن :
- آلا دست گلتو پرت کن.
برگشتم به سردار نگاه کردمو گفتم : از کی بدت میاد تو فامیلتون بندازم برای اون مثل من بدبخت بشه
سردار نوچی کرد،برگشتم و گفت :ایشالله که سایه بگیره .
سردار روبه روم بود آروم گفت : خدا چه گ*ن*ا*هی کرده که تو بنده اونی ؟
-تو رو آفریده دیگه .
«گلو پرت کردم ، شهلا گرفت باذوق و خنده گفتم»:آخیش خوبه شیرین نگرفت ، شیرین گ*ن*ا*ه داره ولی شهلا لنگه ی توئه ؛ خیالم راحت شد .
سردار - نوچ ! لا اله الا الله ،ببین میتونی زنده برسی خونه یا نه .
سوار شدیم ؛ حرکت کردیم، ماشینا دنبالمون بودن ، سکوت محض توی ماشین بود ، سردار یه موزیکی گذاشت که انگار خواننده از روی حرفای دل من شعر خونده ، شیشه ها بالا بود کسی حسو حاله اون لحظه ی مارو نمی فهمید شاید سردارهم مثل من بود ولی حالِ من عین همین شعر و اهنگ بود :
امان از این تنهایی
شدم مثل دریایی که
هر طرف میچرخه ساحلش تویی
سرابتو میبینم
تو قلب هر آینه
مقابلش تویی
خدا منو ببین -«اشکم از کاسه ی چشم چکیده ، حس کردم اشکه دلمه! دلم، که داره از چشم می باره»
این زندگی رویای من نیست
میدونم اینجا، جای من نیست
خدا منو ببین

@romangram_com