#آلا_پارت_47
به صورت سردار نگاه کردم نگاهش خاکستری شده بود. اروم زمزمه کردم ، شاید اگه دوسال قبل بود خون به پا میکردم اگر برام با این امپراطوری عروسی نمیگرفتی«سردار نگاهش به زیر انداخت وگفتم»:
اگه حاجی پارچه ها رو سفارش نمی داد و از فرانسه یا ایتالیا یا هر قبرستون دیگه ای که رویاییِ !ولی سردار من اون دلیله رو ندارم ...
شیرین از طرف ناهار خوری صدا کردو گفت :
-بیایید دیگه !غذا یخ کرد.
از جا بلند شدم ، دستمو طرفش دراز کردم به دستم نگاه کرد... نگاه ... نگاه ... نگاهشو از دستم گرفت به چشمام نگاه کرد با سر تایید کردم که دستمو بگیره ...
سر در گمی و درگیری هاشو میتونستم راحت بخونم ، اونم داره عذاب میکشه ، حداقل من عذای وجدان ندارم اما اون اینم داره مثل من که زیبایی ندارم ولی اون داره و هردو زندگیمونو باختیم !
دستمو گرفت ،اما در حدی که فقط از جا بلند بشه و بعد رهاش کنه،زیر پوشیه پوزخندی تلخ زدم ،پوزخندی که انگار بیشتر به خودم بود تا به اون.
جلوتر رفت ومن پشت سرش راه رفتم ،چرا دستمو طرفش دراز کردم انقدر بدم میاد دلسوزی الکی میکنم!
خوبه قربانی اصلی تویی آلا!
_سردار صندلی رو برای آلا عقب بکش...
سر بلند کردم دیدم حاج آقاست چقدر م*س*تبد و تحکمی این جمله رو گفت همه سراشون طرف سردار برگشت ،سردار از جا بلند شد و صندلی پشت کنده کاری شده رو عقب کشید ،
آها الان تو باباتو می خوای،آی حاج آقا بعضی زورگویی هات عجیب به دل من می شینه چون حال پسرک نونورتو می گیری روی صندلی نشستم با نگاهم از حاج آقا تشکر کردم و حاج آقا سری به آرومی تکون دادو بدون اینکه نگاه ازم بگیره گفت:
-سردار بنشین برای خانمت غذا بکش.
آخ ،آخ حاج آقا آخه انقدر پدر شوهر هم دلبر می شه ؟!ادب شو سردار بی ادب ،باید بابات تو جمع خجالتت بده .
سردار_چی بکشم ؟
به غذاهای میز نگاه کردم ،چشمم به سلاله افتاد به زور جلوی خندشو گرفته بود.با بد جنسی به غذای مقابل سلاله اشاره کردم که سردار خنده ی سلاله رو ببینه :از اون خوراک می خوام .
بابا کنارم بود آروم زمزمه کرد برام و گفت:
_یه زن تو هر شرایطی باید از شوهرش حمایت کنه ،می دونی چرا بابا جون ؟
«به بابا نگاه کردم و گفت»:چون مردا از زن ها یاد می گیرند ،مخصوصا اول راه .
سردار _چیزی نمی خوای بشینم .
به سردار نگاه کردم،عصبی بود ولی به سختی کنترلش کرده بود ،آروم گفتم :
_ممنونم ...سردار جان .
نفسی کشید و نشست ،نگاش کردم ،یه درجه اخمش بازتر شده بود ،شبیه بچه ای بود که همه باهاش بد رفتاری می کنن.و اون وسط یکی با یه جان گفتن بهش ،خلق این بچه رو تغییر میده.
وسوسه بیشتری به جونم افتاد که بیشتر امتحان کنم ،کاسه ی ترشی رو برداشتم و گفتم :
_برای تو هم بریزم ؟تو ترشی دوست داری.
@romangram_com