#آلا_پارت_100
پسر یکی یه دونه اشون رو غر زدم!؟ مهمون دعوت کردن، زن های فامیل همو دیدن منو فراموش کردن، عمو همایون که نمیاد کنار من بشینه حرف بزنیم!
نوه های پنج شش ساله ی عمه ی سردار باید کنار من بیان؟ سر بلند کردم به سردار نگاه کردم، دیدم یه جا نشسته، سرش به زیره با اخم داره به فرش نگاه می کنه!مثلا اومدیم مهمونی، اگر مهمونی ما بود! الان همه وسط بودن، همه در حال خنده بودن، نه مثل این جا که فقط نگاهت می کنند.، یعنی جز نگاه کردن به من و و حرف زدن با هم دیگه کاری نکردن.
البته حسابی غذا و میوه و شیرینی هم خوردن. از سر بی کاری برای بچه ها قصه تعریف کردم. بازی یادشون دادم، شعر برام خوندن ... اون وسطا شیرینم اومد در مورد کارا توضیح داد. البته کارایی که سلاله می کنه و پولایی که شیرین خرج می کنه. دختر عمه اش اینا هم فقط منو نگاه می کردن. انگار آدم فضایی دیدن!
یکیشون هم اومد عکس بگیره، سردار گفت: سردار گفت : سارا خانم! احیاناً که نمی خواید این ور اون ور بفرستید!
«هیچی ما رو کرد مضحکه ی دست دختر عمه هاش و شهلا جون ...»
برای شام سردار کنارم نشسته بود، آروم گفت : می خوای بریم یه جا راحت ...
- نه!
«این قدر م*س*تبد گفتم که ادامه نداد. تا حالا تو جمع مهمونی جلوی اون همه آدم نبودم که بخوام با پوشیه ام غذا بخورم. همه چی فقط اولش سخته بعد عادت می شه. هم من الان عادت می کنم هم بقیه....»
شهین خانوم کنارم نشسته بود آروم گفت : چرا طلا هیچی ننداختی؟ النگویی ، دست بندی، نکنه فروختی؟
یکه خورده به شهین خانوم نگاه کردم و گفتم : برای چی بفروشم ؟
شهین خانوم - برای کارات! هم مزون هم خیاطی...
- نه دارمشون، من زیاد اهل طلا نیستم. شهین خانوم لبش رو یه جور گزید انگار فحش دادم، بعد گفت :
- خب فکر می کنند فروختی! فکر می کنند نداری. زشت نیست؟
-جرینگ جرینگ صدا می خوره ... اعصابم خُرد می شه.
شهین - عادت می کنی، آره، اولشه بعد عادت می کنی، بندازی ها.
- چشم.
شهین - کلا بندازا ناراحت می شم.
- تو خیابون!؟؟
شهین - آره ،عروس حاج نبی زرگری! عروس حاج سید زرگر«یه پلک محکم هم زد یعنی "آره" »بعد بگن به عروسش طلا نداد. آبروی ما می ره.
«اصلا بحث کردن با شهین خانوم جایز نیست کلا تو یه دنیای دیگه زندگی می کنه با آدم های دیگه...خب پس تکلیف اون که می بینه غصه می خوره چیه؟ اون که نون نداره بخوره بعد من دوازده تا النگو بندازم جرینگ جرینگ که نگن به عروسش طلا نداده !؟ »
عمه ی بزرگتر سردار که اسمش "نبات" بود و حکم مادر بزرگ سردار رو داشت گفت : سال دیگه سر این سفره ان شاء الله بچه ی سردار بدو بدو کنه. پسر! پسر سردار.
یکه خورده به نبات خانوم خیره نگاه کردم، پشتم می سوخت... انگار یه تیر توی قلبمِ یکی تیر رو جا به جا کرد. بچه ی سردار !؟؟ پسر گفتنش رو دیدی؟ یعنی تو بچه دار هم می شدی دختر نباید می زاییدی.
پسر! تهش رحم اجاره ایِ دیگه. همون که سلاله گفت. من نمی تونم حمل کنم وگرنه نازا که نیستم، حالا اگر از طریق گرده افشانی سردار حامله شدی می دیم یکی دیگه تو رحمش بزرگش کنه. به این خاندان که همه ان شاء الله ما شاء الله به ریشمون بستن چطوری بگیم من نمی تونم حامله باشم!
یه نیم نگاه به سردار کردم، اخم کرده بود، دختر عمه اش گفت :
- پسر عمه بدش اومد خاله جان «به همون نبات خانم گفت».
@romangram_com